KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

ماستراپاتای هیولا

 با صدای خنده ریز و منقطع تارا و دیم دیم نتی که سهراب در می آورد فهمیدم بالاخره دارند از پله ها پایین می آیند. بیلی سیاهه روی دوشش یک پارچه چهار خانه انداخته بود و هی مرتب دست می زد به گره ی زمختی که زیر چانه بسته بود و همزمان با موج خنده و ملودی آن دو تا ی دیگر، در فلزی مشبک پارکینگ را باز کرد. موقع راه رفتن تا ماشین سه تایی هی به هم برخورد می کردند و باز شلیک خنده تارا به هوا بر می خاست و غرق سوژه ی مضحک شان، کش و قوس بر می داشتند و مرا هم به خنده آورده بودند. چند قدمی مانده به ماشین، تارا با حرکتی شبیه بالرین ها وقتی دارند جلوی پای یک معشوقه زانو می زنند به سمت ماشین گام لرزانی برداشت بعد با سرعتی دور از انتظار پرش بی موقعی کرد و آمد خود را چسباند به شیشه سمت راننده و صورتش را به شیشه فشار داد. خونی زیر پوستش نبود. خون نه، روژ گونه بود که روی شیشه جا انداخته بود و این دلگرمی مسخره ی من شده بود تمام طول آن روز. هفت، هشت ساعت ماشین سواری در خیابانهای شهر با موزیک و دود. ماشین را که روشن کردم، تایگر لیلیز بود. گلف اسپرت مشکی با شعله های زبانه کشیده در دو طرف، شیشه های تار و فریاد ماریای سوزناکی که دیوارهای سفید شهرک را می خراشید و می رفت، بی بر و برگرد توجه عابرین را جلب می کرد اما عجیب که حتی نگهبان لحظه ای هم هنگام عبور ما از جلوی در تردیدی به خود راه نداد و به راه افتادیم. درخت ها برای این موقع سال خشکی بی موردی داشتند. برگهای نیمه زرد سبز با گوشه های سوخته. باد هم نمی آمد. فقط می شد چرخید و چرخید. دور میدان ها. راستای خیابان های دراز بی عابر. دنده عقب در بن بست ها و امتداد کوچه های باریک و خنده های بی پایان سرنشینان. به این فکر می کردم که دوباره در فرصت مناسبی از تارا بپرسم این بیلی سیاهه اسمش را از روی چی برداشته و اصلا کی هست. فرصتش دست نداد اما بالاخره با خودم به این نتیجه رسیدم که شباهت زیادی به آمریکایی های سیاه هیکلی دارد و همانقدر که در کلیپ های بی اعتبار کانال های در پیتی به نظر می رسد آدم کوته فکری است. بعد فکر کردم به اینکه چقدر می توانم نژاد پرست باشم که این یارو از توی پخش فریاد کشید اوپن یور لگز، اوپن یور لگز. تارا قهقه می زد و تکرار می کرد و اون دو تا یارو بهش اشاره می کردند و ژست آدم های بکن در رو به خودشان گرفته بودند. رسیده بودیم جلوی در عمارت معروف هندی ها که تازه حدود ده روزی بود که باز شده بود و تا به حال فقط آفتاب سوخته های بنگالی را به خودش دیده بود. موجود غریب عظیم الجثه ای را هم که از همان روز اول با قفل دیجیتالی جلوی در به یک میله ی قطور بسته بودند همانطور مثل همیشه نشسته بود روی دو زانو. سهراب به خنده گفت مثل راستاپوپولوسه با اون دماغش. تارا انگار داشت شباهت ها را بر آورد می کرد و بیلی سیاهه ی احمق هم با دهان باز به آنها خیره شده بود و هنوز لبخند قبلی روی لبهاش بود. تارا یک لحظه خودش را از دست سهراب رها کرد و رو کرد به من، گفت: باید این هذیان ها رو ببخشید دوست من، شما بگید این یارو شبیه کیه؟ اوه نه، من قصد نداشتم شما رو اذیت کنم باور کنید رفیق، باور کنید و دستهاش را به نشانه ی عذر خواهی زیر چانه به هم گره زده بود و زیر چشمی منتظر واکنش بقیه بود. نمی شد، نه، نمی توانستم برگردم و آن دستهای باریک استخوانی سیاه سوخته را انقدر فشار بدهم که صدای قرچ و قروچ بدهد. حتی به خودم تکانی ندادم. چشمم را هم همانطور مستقیم دوخته بودم به جلو و پا روی گاز. دیس واشد آپ اند لونلی. تم شرقی بعید و دور میدان باستانی می چرخیدم و می چرخیدم. این موجود می توانست هیولا باشد. بطور قطع. گوشتالو بود با پوست براق طوسی. نه مثل فیل. طوری شبیه فوک خیس و گنده. خیلی گنده. اما تنها چشمهایش بود که مرا در تردید نگه می داشت که دیو خطابش نکنم. چشمهای فرو رفته در لای چربی های طوسی انگار تا بطن استخوان طوسی. چقدر بدبخت بود. آن عقب هنوز داشتند بر سر اسم هیولا ی عمارت هندی ها بحث می کردند. سهراب با بی هنری تمام می گفت گودزیلا و اصرار داشت که همین و همین که ناگهان تارا گفت: ماستراپاتای. از خنده روده بر شدیم. ماستراپاتای هم آخر شد اسم. بیلی سیاهه کفشهایش را در آورده بود و گرفته بودشان توی دو تا دستش و با بندهای رنگی نامربوطشان ور می رفت. تارا پیشنهاد کرد برویم و ماستراپاتای را از نزدیک ببینیم. محوطه ی جلوی عمارت رفت و آمد زیاد بود و مجبور بودیم از خیابان یک طرفه ی بشارتی عبور کنیم و بعد بپیچیم توی فرعی ای که از پشت عمارت سر در می آورد. حوالی ساعت پنج عصر بود. از ماشین که پیاده شدیم تارا دیگر حرفی نمی زد. ماستراپاتای واقعا عظیم الجثه بود. درست وقتی نزدیک تر می شدی هیبت غریبش آدم را می گرفت. دیگر دنبال دلیلی برای بودنش نمی گشتی. انگار جزئی از شهر بود. از آن نزدیک حتی دیگر تازگی اش را از دست می داد. فکر می کردی همیشه بوده، همینجا بوده. مثل مجسمه ای وسط میدان که با نگاه کردن به آن استهلاک همه چیز به چشم می آید اما خودش، زمان را در هم می پیچد و فریبت می دهد. برای لحظه ای هر چهار نفرمان بی اختیار به هم نگاه کردیم. حتی بیلی سیاهه هم چیز جدیدی در نگاهش بود که محال بود در هیچ لحظه ی دیگری آن را بروز دهد. ترس نه. نمی دانم این چه حسی بود که ما را به هم نزدیک کرده بود و بی تردید این تارا بود که این وضع را تاب نیاورد و بی محابا چند قدم به سمت هیولا برداشت. تا به خودم بیایم و جلویش را بگیرم سایه ی مهیبی روی سرم افتاده بود و تنها می دانستم باید پا به فرار گذاشت. آن سه تای دیگر زودتر از من خودشان را به خیابان پشتی رسانده بودند و نفس نفس زنان می خندیدند. بعد از سوار شدن به ماشین با تمام مسخره بازیهایی که در می آوردند و غرش و ضجه ای که از دهانشان خارج می شد اما مطمئنم چیزی این وسط فرق کرده بود. ماشین که به راه افتاد، آکاردئون فضا را در دست گرفت و ذره ذره، این گنگی معلق را مثل اسفنجی مرطوب به خود کشید و دوباره دود غلیظ لغزید میان این فضاهای خالی. دست به دست دود می دادیم بیرون. تمام خیابانهای بعدی. تمامشان. تارا بیشتر از قبل با مارتین ژاک فریاد می کشید و از حنجره اش صداهای نا فرمی بیرون می داد. همین وقت بود که یک لحظه پخش ماشین را خاموش کرد و گفت: هی بچه ها دیواره ی رحمم ریزش کرد و قهقه ی بلندی سر داد. سهراب از پشت سر، شصت اش را به علامت ویکتوری بالا برد و چند بار تکان تکان داد. تنها می توانستم تا این حد تمرکز داشته باشم که از آینه ی بغل نگاهی به ماشین پشتی بیندازم و بزنم کنار. بوقی ممتد با حجمی هرمی از ما عبور کرد. بیلی سیاهه از جایش جم نخورده بود. اصلا شاید متوجه چیزی نشد. اما انگار باز این ماستراپاتای بود که سرش را جنبانده بود به یک طرف و می خواست ما را فراری دهد. به هر حال بهتر بود دیگر بر می گشتیم. اولین بریدگی دور زدم و تا آخر دیگر حرفی از کسی در نیامد یا من دیگر زیاده از حد دور شده بودم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد