-
اتاقک حیوان
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1395 21:52
اینجا دیواری ست ممتد که انتهای آن درست به چشم نمی آید. پاها را که دراز می کنی شاید لحظه ای خیال کنی انگشتان پایت به جایی برخورد کرده و متوقف شده است، خیالی که لحظه ای نمی پاید و باز حتی انگشتان پا ادامه می دهند تا پا در کشیده ترین حالت خود باقی بماند. از این دیوار و این اتاق بدوم حجم گریزی نیست. شکلک های محو و سایه...
-
الیزابت
جمعه 20 دیماه سال 1392 22:38
نیمه های شب مردکی مست تلو تلو خوران از برابرم می گذرد. من تصمیم دارم به راه خود به سمت خانه ادامه دهم اما صحنه به زمین خوردن او و خونی که از برخورد سرش با جدول خیابان سرازیر می شود، درست جلوی چشم من، از رفتن بازمی داردم. خم می شوم و بلندش می کنم، روی سنگفرش خیس خیابان سنگینی یک مست خون آلود، ادراکی از ناتوانی صرف است،...
-
روایت اسب و اسبهای خانه روبرویی
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 19:51
کاپیتان از پنجره به بیرون نگاه می کند. در طبقه دوم خانه روبرویی دو مرد جلوی پنجره ایستاده اند. یکی از آن دو چیزی در دست دارد که لحظه ای در برابر نور چراغ برق خیابان که توی پنجره افتاده برق کوتاهی می زند. انگار شی تیزی است. کاپیتان ناگهان بلند می شود. گویی ترسیده باشد. بلند می شود. پالتو اش را از جالباسی برمی دارد و...
-
از خانه ی این سوی پارگی
شنبه 6 خردادماه سال 1391 11:09
در اتاق باز بود. حتما همینطور بود. در اتاق باز بود و حرکت نیم دایره ای مرد از اتاق تا آشپزخانه با خمیدگی دست و صورتی که تاب می خوردند و به دنبالش می آمدند چند ثانیه ای طول کشید، اگرچه تاخیر اندکی به وضوح قابل مشاهده بود. اما در لحظه های بعدی مدام صدای دهان قطع می شد و دوباره می آمد، جایی که فکرش را نمی کردی. هرچند از...
-
ماستراپاتای هیولا
شنبه 6 خردادماه سال 1391 11:03
با صدای خنده ریز و منقطع تارا و دیم دیم نتی که سهراب در می آورد فهمیدم بالاخره دارند از پله ها پایین می آیند. بیلی سیاهه روی دوشش یک پارچه چهار خانه انداخته بود و هی مرتب دست می زد به گره ی زمختی که زیر چانه بسته بود و همزمان با موج خنده و ملودی آن دو تا ی دیگر، در فلزی مشبک پارکینگ را باز کرد. موقع راه رفتن تا ماشین...
-
اسم خانه ام را بیابان گذاشته ام
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 09:08
یاکی، چهار، پنج تا خرچنگ داشت. اولش شش تا بودند. این آخری موقع اسباب کشی لای در خاور گیر کرد. با شروع حرکت چرخهای ماشین، ذره ذره مایع لزج سفیدی ازش بیرون می آمد و روی چنگک هایش می نشست. حس دلسوزی نداشت. چند صد متری که از خانه دور شده بودند از لای در بیرون کشیدش و به محض پیاده شدن انداختش توی سطل زباله، بقیه را هم توی...
-
بدون «تو»، مکالمه قطع می شود
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 10:08
دیروز با تو مصاحبه نکردیم. در دفتر کارت بودی و دانشجوها دوره ات کرده بودند. کت و شلوارت، تو را نگه داشته بودند روی زمین. اما شب که شد، دیگر پروای این را نداشتی که بزرگیت را پنهان کنی و ما روی آن مبلمان سبز که دسته هایش تا نزدیک گردنمان بود، چرخ می زدیم دور و ورت. نیمه های شب صدای ریزش شیشه می آمد. امروز از خواب بیدار...
-
رنسانس
جمعه 3 دیماه سال 1389 13:12
وقتی که دو خواهر با هم تنها ماندند تازه همه چیز یادشان آمد. اتاق با دیوار کوتاهی به دو قسمت تقسیم شد. یکی این طرف راه می رفت و از روی یک کتاب مقدس می خواند و دعا می کرد و آن یکی طرف دیگر دیوار باید دوباره بچه ی پنج ساله اش را به دنیا می آورد. لوازم کار، پدرش بود و کارما دخترش. پدر بلافاصله مثل تخت خوابید و کارما هنوز...
-
دراز کش روی تخت٬ زیر صدای کلیدهای توی دست
پنجشنبه 19 فروردینماه سال 1389 15:37
هر کار هم که بکنی٬ نمی شود. اینجا هیچ پستویی نیست. هیچ اتاقکی یا راهرویی با پنجره ای هر چقدر کوچک که به خیابان آن طرفی باز شود. هر گز آن کسی را که ایستاده جایی درست همان نزدیکیها شاید فقط با صد قدم فاصله یا حتی کمتر٬ نخواهی دید. و چه بهتر که ایستادن تاکسی را هم نبینی. دراز کش روی تخت٬ زیر صدای کلیدهای توی دست. پرتاب...
-
پیش از رفتن
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 16:08
فانتزی بچگی هایم پدری بود که با اسب و شنل سیاهی بر می گشت. از در پشتی خانه. انگار حیات خلوت با در و پنجره های شیشه ای که ته خانه را از دنیا جدا می کرد به دروازه ای بدل می شد که شادی دزدکی ای می آورد و بعد دیگر همه چیز جور دیگری می شد. همیشه قرار بود٬ انتظاری ابدی در بخشی از ذهن نازکم می درخشید. انتظاری خوب. اما از سنی...
-
درباره یارومیل ۲
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 15:50
سر خیابان چراغ برق قرار داشتیم. روز ابری پوشی که بارانی نمی بارید. راس ساعت هر دو به هم رسیدیم و به راه افتادیم. هوا سرد نبود. اما باد می وزید. یارومیل پالتویی طوسی پوشیده بود با کلاه. انتظار عصایی هم داشتم اما چنان استوار قدم بر می داشت که کمی باید تلاش می کردم تا با او هم قدم شوم. شاید حتی سعی پنهانی هم درونم برای...
-
درباره یارومیل ۱
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 02:27
در چهره یارومیل که دقیق می شدم٬ نگاه خودم را باز می یافتم. حرکت چشم های خجولی که چیزی طلب می کرد اما نمی دانست. گنگی چهره ای که فراموش کرده چیزی هم می شود خواست. می شود حتی حرف زد و گفت. بلند که می شدم تا از پله ها پایین بروم و خود را به اتاق یارومیل برسانم تا چیزی بگویم که حتی نه٬ فقط نگاهی بیندازم به او و بهانه ای...
-
کنار رودخانه
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 04:38
وقتی نزدیکیهای صبح با صدای آژیر، تمام زندانیان زندان قصر به صف شدند و طنین آن صدا مانند پرواز خفاشی در اعماق تاریکی سکوت یخزده ی کوهستان را به حرکت درآورد ، علی اشرف پروانه، در دو فرسخی زندان به مهره های گردن خود چرخشی نود درجه داد و نگاهی به پشت سر انداخت. از دور چند تکه نور بر فراز باروی زندان دیده می شد. همانروز ،...
-
دقیقه شکسته
شنبه 14 فروردینماه سال 1389 04:18
"پیشاپیش بی سایه،با عشق، و بی تن، در بافت روشن سکوت، که همه چیز رخ به رمز، فرو می برد من،خویش پس از مرگ را به یاد می آورم" دقیقه شکسته نمی دانم چقدر آن شب را به یاد می آوری. اواسط مرداد پنجاه وسه، با آن هوای دم کرده وبوی لجنی که خیابان شاپور را برداشته بود. دسته موزیک کافه وسط میدان مثل همیشه به راه بود واز...
-
اول نارنجی بعد سیاه
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 15:03
بوی ادوکلن توی هوا بود. بارون بند نمی اومد .دم در اتاق که رسیدم اون کفشای غریبه حواسم رو از بوی آشنا پرت کرد. نور باریک لای در روی تراس خیس شده بود. مشغول کندن گل کفشهام بودم که در باز شد . باد زده بود یا شاید گربه بود. پدر توی اتاق روی صندلی ها ی لهستانی می پرید وپاهاش رو یکی یکی بالا می برد.بعد چرخی زد و اینبار تا...
-
آرایشگاه خانم تهرانی
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 14:32
از خطوط صورتش نمی شد حدس زد چه کسی آن طرف خط بی محابا وسط کلاس درس با او حرف دارد.اتاق از نور سفید مهتابی ، چهار گوش دقیقی شده بود . تنها کلمه ای که در باد ملایم کولر شناور شد یک آره خشک و خالی بود . حتی لبها هم حرکتی نکرد . از جایی مدام پر می شد،جایی که از آستانه حضور بقیه دور بود. یک ساعت بعد در راه پله های تاریک...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 14:06
دو سه راننده تاکسی سر پارک گوشه چهار راه مشغول صحبت با زنی هستند و مدام کسی آن طرف تر چاقویی را تیز و تیز تر می کند.نزدیکتر که می شوی صداها نزدیک و بلند می شود و امواج نا شناسی با نوک تیز و خطوط شکسته و خشک از دستهایت عبور می کنند.کسی کنار جوی کم جان خیابان زانو زده و کبوتری هراسان با پرهای خاکستری در دستهایش.چند قدم...
-
صبح
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 13:52
لحظه جدایی پلکها و نشستن نور شرقی بر دیواره اتاق٬می آمیزد با طنین زنگی فلزی از سمت شقیقه ها. آبی پشت پنجره ها در نور غلطیده و یکدست. مردمک ها گشاد می شوند. هم زمانی کسی را با خود حدس می زنند. با این نتهای زنگدار توی هوا٬سکوت شکل اتاق را به خود می گیرد.اولین پرش تصویر٬ دردی دوار و میل گریه است. پس زمینه آرامش یک روز...
-
صورت رومی
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 12:12
خورشیدی که آن سال توی آن عکس که دشت بود و کوه بود پشت سرش٬ امروز تابید باز. تو توی کافه نشستی ٬طبقه بالای چوبی ٬صندلی٬میز٬کتاب٬عینک٬یک پاکت سیگار٬کلاه . نور سفید گرم مه آلود تا شیشه بالای در٬همان نزدیکیهای سقف. آن طرف خیابان پیدا بود. نگاه می کردی ٬ تمام وقت احساس کردی روبروی کسی نشسته ای با صورت رومی و چشمهایی که...