وقتی نزدیکیهای صبح با صدای آژیر، تمام زندانیان زندان قصر به صف شدند و طنین آن صدا مانند پرواز خفاشی در اعماق تاریکی سکوت یخزده ی کوهستان را به حرکت درآورد ، علی اشرف پروانه، در دو فرسخی زندان به مهره های گردن خود چرخشی نود درجه داد و نگاهی به پشت سر انداخت. از دور چند تکه نور بر فراز باروی زندان دیده می شد.
همانروز ، گروهی سه نفره زیر نظر سروان بادفر موظف به گشتن منطقه از ضلع غربی زندان به سمت کوهها بودند. سروان بادفر جوان سی و هفت هشت ساله ی لاغر و کوتاه قد اراکی بود ، شب قبل با سینه درد و سرفه تا صبح بیدار بود و با فرار زندانی شماره هفت ، نقشه ی مرخصی فردای او هم به هم خورد . با حال زار و نزار هر چه لباس گرم داشت از زیر پوشید تا با دو نفر همراه دیگر به طرف کوههای برف گرفته ی کرفتو به راه بیفتد.
با توجه به اینکه فرسنگ ها دور از زندان هیچ آبادی نبود و تا نزدیک ترین ده که جمعا سی و هفت نفر سکنه داشت و زیر برف خوابیده بود ، دو روز فاصله بود ، بعد از نصف روز پیاده روی در یخ و برف منهای بیست درجه سروان بادفر دچار تشنج شد و دو نفر همراه دستپاچه که فکر کردند سروان بادفر مرده ، بعد از کمی تقلا و تنفس مصنوعی نصفه و نیمه از ترس پا به فرار گذاشتند و به طرف زندان بر گشتند.
سه روز تمام برف بارید و در طی این مدت نه کسی جرات جستجوی سروان بادفر را داشت و نه دستگیری زندانی شماره هفت را . علی اشرف پروانه هم به سختی خود را به غاری در همان حوالی رساند و این سه روز را سر کرد .
طی این چند روز زندانبانان از فرط بیکاری مشغول گشتن سلول شماره هفت شدند ، بلکه راه فرار پروانه را ببندند . بالاخره دالانی به طول هجده متر هویدا شد .
علی اشرف پروانه روزی که تصمیم به حفر این تونل گرفت ، جلوی آفتاب حیاط زندان داشت با مورچه ها بازی می کرد که به یاد چاه پانزده متری حیاطِ خانه ی خرامانِ خانه خراب افتاد ، روزی که بچه گربه ای توی چاه افتاده بود و به هزار زحمت مغنی آوردند تا از صدای ناله ی بچه گربه خلاص شوند .
عباس چاه کن با چراغ قوه و یک طناب بیست متری به ته چاه خشکیده سرازیر شد و … عجب فکری … و اینجا بود که اولین جرقه ی فرار در کله ی زندانی درخشید .
روز چهارم ، دهانه ی غار را آفتاب فرا گرفت . فراری به خود حرکتی داد و چشمهایش را به دیواره های غار دوخت . یک لحظه به امکان وجود نقاشی های ماقبل تاریخ روی دیواره ها فکر کرد و بعد با دقت بیشتری مشغول کاوش غار شد . اما پس از چند دقیقه در حالیکه به هزار بدبختی در تاریکی و سرمای غار سرگردان شده بود ، به طرف دهانه ی غار بازگشت و با دیدن چشم انداز روستایی در دامنه کوه به پوچی جستجوی بیهوده اش پی برد و عازم روستا شد. از سروان بادفر مدفون در زیر یک و نیم متر برف خبری نبود . انگار اصلا هیچوقت وجود نداشته یا هنوز به وجود نیامده بود . اما لحظه ای رسید که یکی از قطره های قبر برفی سروان بادفر به روی چشمش چکید . چشمها با رعشه و ناباوری باز شد . زیر این یک و نیم متر برف ، مرده زنده ی بادفر به فکر چاره افتاد و به سختی با نیمه جانی که هنوز در نرفته بود ، سعی کرد سوراخی به بالا بزند و چند ساعت بعد نور از یک دایره ی آبی به چشمهای او سرازیر شد . مردک نیمه جان به زور به خود تکانی داد ، از مدفن خود بیرون آمد و سعی کرد موقعیت محل را شناسایی کند . اما بین اینهمه پستی بلندی های یکدست سفید نمی شد مسیری را پیدا کرد . همانجا نشست ، چشمهایش را یک لحظه بست و وقتی دوباره نور گرم پشت پلک هایش را حس کرد ، لبخندی روی لبهایش نشست . تا حالا که زنده مانده بود و می دانست از این مهلکه هم جان سا لم به درمی برد . چشمهایش را به روی آسمان گشود و به راه افتاد . بالاخره به جایی می رسید . فاصله ی زندان تا اولین آبادی را تصور کرد و کمی دلگرم تر شد . در این فاصله هر کجا که بود نهایتا بعد از یک الی دو روز پیاده روی به طرف مقابل می رسید . سروان راهش را گرفت و نا خواسته به طرف روستای گوراب زرمیخ به راه افتاد . روز آفتابی خوبی بود . از باد و بوران شب قبل اثری نبود ، فقط برف بود و صدای جیغ و خنده ی برف بازی بچه ها از دوردست . مرکز مخابره زندان هم بالاخره توانست پیام خود را به پاسگاه های مجاور مخابره کند و خبر فرار زندانی ، علی اشرف پروانه به گوراب زرمیخ هم رسید . سرهنگ بختکی رئیس پاسگاه گوراب از دفتر خود بیرون آمد . چنان محکم قدم بر می داشت که شکم گنده اش که به زور کمربند مهار شده بود ، بالا و پایین می رفت . سر در پاسگاه روی پارچه ای با رنگ قرمز، درشت نوشته شده بود : « قهرمان ما : سرهنگ بختکی بخاطرِدستگیری گروه شغالها »
وسرهنگ هر بار با دیدن آن لبخندی می زد ، سوراخهای دماغش گشاد می شد و دو سر سبیلش بالا می رفت ...با پرواز پرنده ای از روی درخت حجمی از برف سرازیر شد و سرهنگ از هپروت به خودش آمد . به یاد زندانی فراری افتاد و یادش آمد که برای دادن آماده باش به حیاط پاسگاه آمده بود .
نگاهی به اطراف انداخت .افراد همه منتظر فرمان بودند و فرمان صادر شد .
مشخصات زندانی از این قرار بود : جوان لاغر و کوتاه قد، با چشمهای قهوه ای تیره. و در ضمن قضیه ی مرگ احتمالی سروان بادفر هم اعلام شد .
در همان زمان نرسیده به روستا ، زندانی شماره هفت در حال گذر از گردنه ی بید سرخ بود که چند صد متر پایین تر چشمش به سربازی خورد که به سختی راه می رفت ،
هر چند قدم می ایستاد و دوباره آهسته قدم بر می داشت. شاید ثانیه ای هم نگذشت که برقی در چشمهای پروانه درخشید ، یکی از ابروهایش بالا رفت و لبخندی دندان نما بر چهره اش نشست .
تا می توانست بر سرعت خود اضافه کرد و سعی کرد یک روز راه باقی مانده را با تمام قوا هر چه سریعتر طی کند .
روزی که بالاخره به گوراب زرمیخ رسید ، باز هم هوا گرفته و ابری بود و علی اشرف که از کنار رودخانه نرسیده به روستا ، لباسهایش را در آورده و در گودا لی همان حوا لی چال کرده بود ، از سرما سیاه و کبود شده بود .
حالا موقع اجرای نقشه بود . زندانی یک راست به درب پاسگاه رفت . به سرباز سر در پاسگاه خود را معرفی کرد و سرباز سریع به داخل پاسگاه رفت . سرهنگ بختکی هراسان از پاسگاه بیرون پرید و با عجله علی اشرف پروانه را به داخل برد . چقدر گرم بود . چه آتش دلنشینی . چای داغ و پالتوی سرهنگ بختکی که حالا روی دوش علی اشرف بود .
چند دقیقه بعد علی اشرف با کمی لکنت و صدایی بریده بریده و یخزده شروع به صحبت کرد.
- « سرهنگ ممنونم. باور کنید هنوز هم باورم نه نه نه نشده ، چطور ززززنده مانده ام. سه روز تمام توی برف خوابیدم و هه هه هنوز نفس می کشم. خدا ﺑ ﺑ ﺑ ﺑرای اون خدا نشناس نسازه که منو به این روز د د در آورد . طوری ترسیده بودم که حاضر بودم پوست تنم رو هم ﺑ ﺑ ﺑهش بدم که منو نکشه . با اون خنجری که توتو توی دستش بود .... حالا باید منتظر باشیم بیاد . البته اگه سر از یه جای دی دی دیگه ای درنیاورده ﺑﺍ ﺑﺍ ﺑﺍ شه . »
- «نه سروان ، نه نترس جانم . » سرهنگ بختکی د ستی به سبیلش کشید و ادامه داد ،
« بالا خره پیداش می شه ، این مسیر راه به جای دیگه ای نداره . باید منتظر این روباه موذی باشیم . خودم با همین دستهام ....»
سرهنگ با عصبانیت از جا بلند شد ،چند قدم راه رفت و بعد به طرف زندانی برگشت و پرسید اسم اون عنکبوت فراری چی بود سروان بادفر ؟» و علی اشرف پروانه با کمی مکث گفت : - « ﻗ ﻗ ﻗ ﻗربان ، علی ا ا ا اشرف ﭘ ﭘ ﭘ ﭘروانه . »
و خبری که آنروز از پاسگاه گوراب زرمیخ به زندان مخابره شد ، این بود :
سروان بادفر زنده است .
زندانی هنوز به اینجا نرسیده.
آن شب پروانه با یک کیسه دارو و توصیه ی پزشک روستا که باید حداقل یک هفته استراحت کند به خانه ی سرهنگ بختکی رفت .
اتاق جلوی در را به بهانه ی اینکه مزاحم خانواده ی بختکی نشود به سایر اتاقها ترجیح داد . نیمه شب به آرامی از خانه خارج شد و در تاریکی به کنار رودخانه ی خارج از روستا رفت .
فردا صبح که سروان بادفر واقعی به روستا رسید ، فورا بازداشت شد و حالا بیا و درستش کن ....
و اما خارج از روستا کنار رودخانه پروانه ای از روی سنگی پرواز کرد و رفت . کنار سنگ گودالی بود با چند تکه لباس نظامی که دیگر حتی مخفی هم نشده بودند.
تخیل خوبب داری اما علی اشرف پروانه از زندان رجایی شهر فرار کرد نه قصر و اینکه تو تابستون فرار کرد نه زمستون.....