KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

کنار رودخانه

 

وقتی نزدیکیهای صبح با صدای آژیر، تمام زندانیان زندان قصر به صف شدند و طنین آن صدا مانند پرواز خفاشی در اعماق تاریکی سکوت یخزده ی کوهستان را به حرکت درآورد ، علی اشرف پروانه، در دو فرسخی زندان به مهره های گردن خود چرخشی نود درجه داد و نگاهی به پشت سر انداخت. از دور چند تکه نور بر فراز باروی زندان دیده می شد.

همانروز ، گروهی سه نفره زیر نظر سروان بادفر موظف به گشتن منطقه از ضلع غربی زندان به سمت کوهها بودند. سروان بادفر جوان سی و هفت هشت ساله ی لاغر و کوتاه قد اراکی بود ، شب قبل با سینه درد و سرفه تا صبح بیدار بود و با فرار زندانی شماره هفت ، نقشه ی مرخصی فردای او هم به هم خورد . با حال زار و نزار هر چه لباس گرم داشت از زیر پوشید تا با دو نفر همراه دیگر به طرف کوههای برف گرفته ی کرفتو به راه بیفتد.

با توجه به اینکه فرسنگ ها دور از زندان هیچ آبادی نبود و تا نزدیک ترین ده که جمعا سی و هفت نفر سکنه داشت و زیر برف خوابیده بود ، دو روز فاصله بود ، بعد از نصف روز پیاده روی در یخ و برف منهای بیست درجه سروان بادفر دچار تشنج شد و دو نفر همراه دستپاچه که فکر کردند سروان بادفر مرده ، بعد از کمی تقلا و تنفس مصنوعی نصفه و نیمه از ترس پا به فرار گذاشتند و به طرف زندان بر گشتند.

سه روز تمام برف بارید و در طی این مدت نه کسی جرات جستجوی سروان بادفر را داشت و نه دستگیری زندانی شماره هفت را . علی اشرف پروانه هم به سختی خود را به غاری در همان حوالی رساند و این سه روز را سر کرد .

طی این چند روز زندانبانان از فرط بیکاری مشغول گشتن سلول شماره هفت شدند ، بلکه راه فرار پروانه را ببندند . بالاخره دالانی به طول هجده متر هویدا شد .

علی اشرف پروانه روزی که تصمیم به حفر این تونل گرفت ، جلوی آفتاب حیاط زندان داشت با مورچه ها بازی می کرد که به یاد چاه پانزده متری حیاطِ خانه ی خرامانِ خانه خراب افتاد ، روزی که بچه گربه ای توی چاه افتاده بود و به هزار زحمت مغنی آوردند تا از صدای ناله ی بچه گربه خلاص شوند .

عباس چاه کن با چراغ قوه و یک طناب بیست متری به ته چاه خشکیده سرازیر شد و عجب فکری و اینجا بود که اولین جرقه ی فرار در کله ی زندانی درخشید .  

 روز چهارم ، دهانه ی غار را آفتاب فرا گرفت . فراری به خود حرکتی داد و چشمهایش را به دیواره های غار دوخت . یک لحظه به امکان وجود نقاشی های ماقبل تاریخ روی دیواره ها فکر کرد و بعد با دقت بیشتری مشغول کاوش غار شد . اما پس از چند دقیقه در حالیکه به هزار بدبختی در تاریکی و سرمای غار سرگردان شده بود ، به طرف دهانه ی غار بازگشت و با دیدن چشم انداز روستایی در دامنه کوه به پوچی جستجوی بیهوده اش پی برد و عازم روستا شد. از سروان بادفر مدفون در زیر یک و نیم متر برف خبری نبود . انگار اصلا هیچوقت وجود نداشته یا هنوز به وجود نیامده بود . اما لحظه ای رسید که یکی از قطره های قبر برفی سروان بادفر به روی چشمش چکید . چشمها با رعشه و ناباوری باز شد . زیر این یک و نیم متر برف ، مرده زنده ی بادفر به فکر چاره افتاد و به سختی با نیمه جانی که هنوز در نرفته بود ، سعی کرد سوراخی به بالا بزند و چند ساعت بعد نور از یک دایره ی آبی به چشمهای او سرازیر شد . مردک نیمه جان به زور به خود تکانی داد ، از مدفن خود بیرون آمد و سعی کرد موقعیت محل را شناسایی کند . اما بین اینهمه پستی بلندی های یکدست سفید نمی شد مسیری را پیدا کرد . همانجا نشست ، چشمهایش را یک لحظه بست و وقتی دوباره نور گرم پشت پلک هایش را حس کرد ، لبخندی روی لبهایش نشست . تا حالا که زنده مانده بود و می دانست از این مهلکه هم جان سا لم به درمی برد . چشمهایش را به روی آسمان گشود و به راه افتاد . بالاخره به جایی می رسید . فاصله ی زندان تا اولین آبادی را تصور کرد و کمی دلگرم تر شد . در این فاصله هر کجا که بود نهایتا بعد از یک الی دو روز پیاده روی به طرف مقابل می رسید . سروان راهش را گرفت و نا خواسته به طرف روستای گوراب زرمیخ به راه افتاد . روز آفتابی خوبی بود . از باد و بوران شب قبل اثری نبود ، فقط برف بود و صدای جیغ و خنده ی برف بازی بچه ها از دوردست . مرکز مخابره زندان هم بالاخره توانست پیام خود را به پاسگاه های مجاور مخابره کند و خبر فرار زندانی ، علی اشرف پروانه به گوراب زرمیخ هم رسید . سرهنگ بختکی رئیس پاسگاه گوراب از دفتر خود بیرون آمد . چنان محکم قدم بر می داشت که شکم گنده اش که به زور کمربند مهار شده بود ، بالا و پایین می رفت . سر در پاسگاه روی پارچه ای با رنگ قرمز، درشت نوشته شده بود : « قهرمان ما : سرهنگ بختکی بخاطرِدستگیری گروه شغالها »

 وسرهنگ هر بار با دیدن آن لبخندی می زد ، سوراخهای دماغش گشاد می شد و دو سر سبیلش بالا می رفت ...با پرواز پرنده ای از روی درخت حجمی از برف سرازیر شد و سرهنگ از هپروت به خودش آمد . به یاد زندانی فراری افتاد و یادش آمد که برای دادن آماده باش به حیاط پاسگاه آمده بود .

نگاهی به اطراف انداخت .افراد همه منتظر فرمان بودند و فرمان صادر شد .

مشخصات زندانی از این قرار بود : جوان لاغر و کوتاه قد، با چشمهای قهوه ای تیره. و در ضمن قضیه ی  مرگ احتمالی سروان بادفر هم اعلام شد .

در همان زمان نرسیده به روستا ، زندانی شماره هفت در حال گذر از گردنه ی بید سرخ بود که چند صد متر پایین تر چشمش به سربازی خورد که به سختی راه می رفت ،

هر  چند قدم می ایستاد و دوباره آهسته قدم بر می داشت. شاید ثانیه ای هم نگذشت که برقی در چشمهای پروانه درخشید ، یکی از ابروهایش بالا رفت و لبخندی دندان نما بر چهره اش نشست .

تا می توانست بر سرعت خود اضافه کرد و سعی کرد یک روز راه باقی مانده را با تمام قوا هر چه سریعتر طی کند .  

روزی که بالاخره به گوراب زرمیخ رسید ، باز هم هوا گرفته و ابری بود و علی اشرف که از کنار رودخانه نرسیده به روستا ، لباسهایش را در آورده و در گودا لی همان حوا لی چال کرده بود ، از سرما سیاه و کبود شده بود .

حالا موقع اجرای نقشه بود . زندانی یک راست به درب پاسگاه رفت . به سرباز سر در پاسگاه خود را معرفی کرد و سرباز سریع به داخل پاسگاه رفت . سرهنگ بختکی هراسان از پاسگاه بیرون پرید و با عجله علی اشرف پروانه را به داخل برد . چقدر گرم بود . چه آتش دلنشینی . چای داغ و پالتوی سرهنگ بختکی که حالا روی دوش علی اشرف بود . 

چند دقیقه بعد علی اشرف با کمی لکنت و صدایی بریده بریده و یخزده شروع به صحبت کرد.

 - « سرهنگ ممنونم. باور کنید هنوز هم باورم نه نه نه نشده ، چطور ززززنده مانده ام. سه روز تمام توی برف خوابیدم و هه هه هنوز نفس می کشم. خدا ﺑ ﺑ ﺑ ﺑرای اون خدا نشناس نسازه که منو به این روز د د در آورد . طوری ترسیده بودم که حاضر بودم پوست تنم رو هم ﺑ ﺑ ﺑهش بدم که منو نکشه . با اون خنجری که توتو توی دستش بود .... حالا باید منتظر باشیم بیاد . البته اگه سر از یه جای دی دی دیگه ای درنیاورده ﺑﺍ ﺑﺍ ﺑﺍ شه . »

- «نه سروان ، نه نترس جانم . » سرهنگ بختکی د ستی به سبیلش کشید و ادامه داد ،

 « بالا خره پیداش می شه ، این مسیر راه به جای دیگه ای نداره . باید منتظر این روباه موذی باشیم . خودم با همین دستهام ....»

 سرهنگ با عصبانیت از جا بلند شد ،چند قدم راه رفت و بعد به طرف زندانی برگشت و پرسید اسم اون عنکبوت فراری چی بود سروان بادفر ؟» و علی اشرف پروانه با کمی مکث گفت : -  « ﻗ ﻗ ﻗ ﻗربان ، علی ا ا ا اشرف ﭘ ﭘ ﭘ ﭘروانه . »

و خبری که آنروز از پاسگاه گوراب زرمیخ به زندان مخابره شد ، این بود :  

سروان بادفر زنده  است .

زندانی هنوز به اینجا نرسیده.

آن شب پروانه با یک کیسه دارو و توصیه ی پزشک روستا که باید حداقل یک هفته استراحت کند به خانه ی سرهنگ بختکی رفت .

اتاق جلوی در را به بهانه ی اینکه مزاحم خانواده ی بختکی نشود به سایر اتاقها ترجیح  داد . نیمه شب به آرامی از خانه خارج شد و در تاریکی به کنار رودخانه ی خارج از روستا رفت .

فردا صبح که سروان بادفر واقعی به روستا رسید ، فورا بازداشت شد و حالا بیا و درستش کن ....

و اما خارج از روستا کنار رودخانه پروانه ای از روی سنگی پرواز کرد و رفت . کنار سنگ گودالی بود با چند تکه لباس نظامی که دیگر حتی مخفی هم نشده بودند.

نظرات 1 + ارسال نظر
اسرار دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1395 ساعت 07:17 ق.ظ

تخیل خوبب داری اما علی اشرف پروانه از زندان رجایی شهر فرار کرد نه قصر و اینکه تو تابستون فرار کرد نه زمستون.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد