KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

درباره یارومیل ۲

 

سر خیابان چراغ برق قرار داشتیم. روز ابری پوشی که بارانی نمی بارید. راس ساعت هر دو به هم رسیدیم و به راه افتادیم. هوا سرد نبود. اما باد می وزید. یارومیل پالتویی طوسی پوشیده بود با کلاه. انتظار عصایی هم داشتم اما چنان استوار قدم بر می داشت که کمی باید تلاش می کردم تا با او هم قدم شوم. شاید حتی سعی پنهانی هم درونم برای همراه نبودن داشتم. انگار می خواستم ناظر راه رفتن او باشم در سرما٬ در پالتو پیچیده٬ تازه٬ کوچک٬ کم. از نزدیک ترین لحظه ببینمش٬ از پشم پالتوی راه راه مورب طوسی. 

از زیر پل گذشتیم. یارومیل می خواست حرف بزند. می خندید. بلند عطسه کرد. دستمال بزرگی از جیب اش درآورد. فکر کردم باید صدای فین را هم بلند و بی تفاوت ابراز کند اما به نرمی فقط لحظه ای دستمال را روی بینی فشار داد. چشمم به صورتش خورد. کامل بود و نرم. اشکی انگار برای ابد در چشمش نشسته بود. می خندید. چشم دوخت به جایی پشت چشمهایم. می خواستم برگردم ببینم کجای پشت چشمهایم را می جوید. فاصله بین ته جمجمه تا حدقه چشم یا تردید انباشته ی نا فرم ابروهایم که فرو شده در چند سانتی متری پشت مردمک بود. 

کم کم سبک تر شدن نگاه اش را در یافتم. سبک شد٬ سبک و سبک شد. چشمم به پایین افتاد. کفشهای مشکی از زمین بلند شد. پاهایی جفت شده با شلوار مشکی با خط اتو. بالا رفت. بالا رفت. بعد دیگر نبود. به بالاتر نگاه کردم و کمرنگ می دیدم. من نمی دیدم و او نبود. یارومیل نبود. به خودم نگاه کردم. کفش های مشکی٬ شلوار مشکی با خط اتو٬ پالتو طوسی پشم با راه راه مورب. دستهایم در جیب دستمالی را لای انگشتان داشت و کلاه بر سرم سنگینی می کرد. چقدر سبک بودم. آزاد. بی خود. 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد