KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

روایت اسب و اسبهای خانه روبرویی

 

کاپیتان از پنجره به بیرون نگاه می کند. در طبقه دوم خانه روبرویی دو مرد جلوی پنجره ایستاده اند. یکی از آن دو چیزی در دست دارد که لحظه ای در برابر نور چراغ برق خیابان که توی پنجره افتاده برق کوتاهی می زند. انگار شی تیزی است. کاپیتان ناگهان بلند می شود. گویی ترسیده باشد. بلند می شود. پالتو اش را از جالباسی برمی دارد و صدای باز و بسته شدن در به گوش می رسد. مستقیم تا خانه روبرویی. از در باز ساختمان به درون می رود و جلوی آسانسور اندکی صبر می کند. طاقت نمی آورد. پله ها را تا طبقه دوم طی می کند و صدای زنگ به گوش می رسد. در باز می شود و مردی با کت و شلوار و کراوات شل جلوی در می ایستد. از کاپیتان دعوت می کند که داخل شود. کسی در سایه نشسته و انگار از آمدن یک غریبه به داخل خانه خشنود نشده است. مرد بلند می شود و حین بلند شدنش انعکاس نور بر سطح اشیایی که روی میز جلوی او بوده به چشم می خورد. گویی یک تیز بر، پارچه ای سفید و اندکی پشم. کاپیتان نمی توانست تشخیص دهد از چه جنس یا پشم چه حیوانی است؟ دو مرد حالا دارند با یکدیگر در تاریکی کنج دیگر هال به نجوا حرف می زنند. یکی از آن دو، صوت «س» را با سوت کوتاهی ادا می کند. حجم نجواهایشان با تیزی سوتکی هر چند لحظه پاره می شود اما با این حال کاپیتان قادر نیست از مابین این پارگی ها کلمه ای را تشخیص دهد. گویی به زبانی حرف می زنند که تنها از اصوات شکل گرفته و حتی دلالتی در پس هیچ صوتی هم نیست. تنها خنده خنده های بریده ی مرد اولی است که چیزی می نماید. چه چیز می تواند این مرد را در این خانه تاریک در برابر یک غریبه تا بدین حد مسرور کند. مرد چند قدم پیش می آید و درست با یک قدم کوتاه فاصله جلوی کاپیتان می ایستد. ما ...ما اینجا اسب داریم. اسب ها مایلند که ... اگر نگاه کنید خودتان متوجه همه چیز می شوید. مرد دوم با همان صدای سوت وارش، اینبار واقعا سوت می زند. از ته راهرو صدای راه رفتن غیر معمولی به گوش می رسد. سنگین تر از یک انسان. با گام های بیشتری در هر فاصله ی تکرار شونده. کسی تمام چراغها را روشن می کند و در زیر نور هیات کشیده ی اسبی هویدا می شود. اسبی طوسی با یالهای بلند بلند. کمرگاهش برش مطبوعی دارد و چشم هایش پنهانی اند. پنهان کار نیستند. پنهان هم نه. پنهانی اند. انگار تاریکخانه ای پشت سیاهی چشمهاش باشد که آنجا لته های گوشت مخفی کرده. با تمامیت چیزی که سالها می توانسته در بطن گوشت مستقر شود. بافت بگیرد و دیگر کسی رادر قبال آن یارای هیچ فهمی نباشد. همه یک پارچه پنهان.اما تماما زخمی. جای ضربه های خنجر یا چیزی از این دست، جابجا روی تن کشیده اش بر جای مانده است. اما راه که می رود گویی اینها بیشتر نمایش زخم است برای بیننده، رنجی از آن بر نمی خیزد. هیچ رنجی. رنجی در کار نیست. حالا به راه افتاده، می خرامد. و کنار کاپیتان می ایستد. کاپیتان جم نمی خورد. رنگ به رخسار ندارد. مات و ماتم زده. گویی تمام بی رنجی اسب، رنج او است. پا به پا می شود. باید حرکت اول از او سر بزند یا از دیگری؟ دیگری ای در کار نیست، کو؟ کجا؟ از خود می پرسد. مرد اولی به کاپیتان رو می کند و خنده کوتاهی سر می دهد. هی مرد برو دیگه، حالا دیگه داری با همه چی روبرو می شی. و دست کاپیتان را در دست می گیرد و می فشارد. کاپیتان اندکی آرام تر شده. حالا می تواند بوی عجیب اسب را هم استشمام کند با خود زیر لبی می گوید: اسب از کوهها رد شده از لابلای دره های تنگ گذر کرده، بزرگتر از کوهها بوده و از روی سنگ ها و صخره ها قدم بر می داشته. اسب بلند است ... هنوز دارد زمزمه می کند بی آنکه چیزی به گوش کسی بخواند.. از جا بلند می شود و با اسب به راه می افتد. از درگاه عبور می کنند. کاپیتان از دور هیات النا را می بیند که جلوی در آپارتمان ایستاده و به دور و بر نگاه می اندازد. به او که نزدیک می شوند به نظر می رسد به راحتی با موضوع کنار آمده. پدر با اسب از راه رسیده. حالا با هم از پله ها بالا می رویم. من و ساشا، پدر و اسب. و کسی کلید برق را می زند. حالا ساعتی گذشته و همه روی مبل های توی سالن نشسته اند. ساشا دارد روی زمین چهار دست و پا راه می رود و کاپیتان در فکر فرو رفته و همچنان حرکات اسب را زیر نظر دارد. ناگهان صدای زنگ در بلند می شود. کاپیتان هیچ عجله ای به خرج نمی دهد. بلند می شود و با نهایت آرامش در را باز می کند. النا از در وارد می شود. پالتوی شکلاتی را از تن بیرون می آورد و ساشا همچنان دارد روی زمین چهار دست و پا راه می رود. النا به سمت بقیه پیش می رود و روی مبل کنار النا می نشیند. و حالا لبهاست که لبها را لمس می کند. النا، النا را می بوسد. به شدت، به تمامی. لبها از هم جدا نمی شوند. اسب به سمت النا پیش می آید و می خواهد مانع شود اما آن دو ادامه می دهند و پیش می روند. خون از لبهای النا جاری می شود. می ریزد تا روی چانه ی اش و راه می گیرد تا پایین. اسب باز هم به سمت النا می رود و بعد سرش را خم می کند به سوی ساشا. با پوزه، بر می داردش و کنار کاپیتان می نشاندش روی مبل.اسب پاها را روی هوا بلند کرده و حرکتشان می دهد. همه تصور می کنند که توپی روی پاهای اسب به حرکت درآمده. می چرخد و می چرخد. می چرخد و می چرخد. توپ هایی در هوا به حرکت در می آیند، می چرخند و از حرکت باز می ایستند. توپی روی پای کاپیتان می افتد و یکی دیگر کنار النا با لبهای خونی و النا. تعداد توپها کم و زیاد می شود و همه از سمت اسب می آیند به این طرف. ناگهان اسب از جا بلند می شود و به دنبال او همه به ترتیب بر می خیزند. اول کاپیتان، بعد الناها با ساشا در آغوش یکیشان. راه می روند و از روی توپ هایی که گوشه و کنار پرت شده اند، می گذرند. کسی دستگیره در را پایین می آورد و دست دیگری چراغ را از پشت سر خاموش می کند. النا سر تا پا سیاه پوشیده. آن دیگری هم همینطور. رهگذرها نگاه های عجیبی به آنها می اندازند. نگاههایی نه از سر تظاهر به اینکه اینان به نظر عجیب می رسند بلکه گویی به گونه ای به یکدیگر هشدار می دهند. یا شاید این چند نفر هراسی در دل دارند که هر کس با دیدن آن باید این را به گوش دیگری برساند. با نگاه هایی گنگ راه را برایشان می گشایند. دو چهار راه را پشت سر می گذارند با رعایت تمام قوانین مثلا اینکه از خط عابر عبور می کنند. اگر هنوز کاپیتان عقب تر است و خودش را به بقیه نرسانده، اسب جمعیت را با پوزه اش از سر راه کاپیتان کنار می زند. از میانه ی راه که بدرستی مشخص نیست از کی، اسب صاحب شنلی قرمز رنگ با حاشیه ای سبز می شود. بر زمینه ی قرمز شنل، طرح یک قلعه نقش بسته. دو زن با لباسهای سیاه چسبان و چکمه های بلند. به هم لبخند می زنند و خرسند از در دست داشتن دست کودکی که گویی به تازگی راه رفتن آموخته به مسیر خود ادامه می دهند. ناگهان اسب با سر به سر در مغازه ای اشاره می کند. کافه هملت. کافه هملت پر است از آدم. جمعیت موج می زند. عده ی زیادی دور میز بیلیارد جمع شده اند. کسی فریاد می زند. بیایید، جلوتر بیایید، اینجا همان جاست. دروازه هایی باز می شوند. باغی هویدا می شود و همه می خواهند واردش می شوند. اما نه،همه وارد نمی شوند. عده ای گمان می کنند که این توهمی از یک باغ است. عده ای دیگر درصدند که وارد شوند اما منتظرند. مردی با قامت بلند آنجا ایستاده، کنار در ورودی کافه به گونه ای باقی را تحریک می کند که وارد شوند اما خودش هیچ تلاشی برای رفتن نشان نمی دهد. سیگاری خاموش بر لب دارد و جلیقه ای مشکی روی پیراهنی گشاد پوشیده. انگار نگاه مرددی دارد اما این درست نیست. به تمامی تظاهری بیشتر نیست. از جایی مطمئن گویی می داند نباید به باغ قدم بگذارد. زنان تمایل بیشتری برای رفتن نشان می دهند. عطر مرموزی در هوا پیچیده. از گلهایی بر می آید که دورتر در انتهای باغ از دیواره ها بالا رفته اند و بر بالای دیوار، سر را به پایین آورده اند. زنان با خنده و هیاهو دست های هم را گرفته اند و نیمه دوان به جانب دروازه ها روانه شده اند. کاپیتان و اسب زودتر از همه بر کناره ی دریاچه ی کوچکی تقریبا در وسط باغ ایستاده اند. ته باغ در دورترین نقطه ی قابل دید، عمارت سنگی ای به چشم می خورد. گویی قلعه ای است از قرون گذشته. اسب سر را خم می کند و با دندان بندهای شنل را از هم می گشاید بعد گردنش را پایین تر می آورد و شنل سر می خورد و روی زمین پهن می شود، اینجاست که تصویر قلعه وضوح بیشتری می یابد و حالا دیگر شباهتش با عمارت انتهای باغ بیشتر به چشم می خورد. چند نفر دیگر دور دریاچه ایستاده اند و هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود. النا و ساشا و النا هم حالا بر کناره ی دریاچه ایستاده اند و مسحور از نسیمی که به صورتهاشان می وزد، سرهاشان را به اطراف حرکت می دهند. ناگهان النا با دورخیز کوتاهی به میانه ی دریاچه می پرد و در اندک زمانی از دیدرس خارج می شود. تنها سیاهی محوی از گستردگی لباسش در لایه ای از آب دیده می شود. بی آنکه حرکتی از او سر بزند یا تلاشی برای نگه داشتن خود در این سطح از آب داشته باشد، جریان پویایی او را هدایت می کند. پاها را در خود جمع کرده و دستها از آرنج تا شده مابین شکم و پاها قرار گرفته. اما هر از گاهی دستش را پرتاب می کند به سمت چیزی معلق در میان آب. اشیای خرد و ریزی جابجا با نخ های نامرئی از سطح آب آویخته شده اما در لایه های مختلفی.با چشم های بسته به خوبی می داند در برابر چه چیز دستش را پرتاب کند. حال آنکه حتی یکبار هم پیش نمی آید که به اشتباه به چیزی چنگ بزند و بعد رهایش کند. جریان آب او را به جلو می راند. کاپیتان و النا از بیرون که نگاه می کنند متوجه می شوند حجم سیاهی به سمت انبوهی از بوته های خار که با جریان آب در حرکتند برخورد می کند. در آن گیر می کند و نمی تواند خود را رها کند هرچند گویا خودش هم تلاش زیادی برای رها شدن به خرج نمی دهد. نمی شود از آن بیرون فهمید که آیا النا خودش دستی پرتاب کرده و سپس گیر افتاده یا اینکه این جریان لاینقطع آب دریاچه در آن لایه بوده که ناخواسته او را به چنگ خارها انداخته. از سوی دیگر کسی نمی داند، اکنون او در این وضعیت، چه حسی دارد. آیا استیصال یا گونه ای شکنجه را تجربه می کند و یا نه این نوعی ارضای روانی به روشی خودآزارانه است. هر چند به نظر می رسد موقعیت النا دیگر دلخواهش نیست پس عده ای دست به کار می شوند و قلاب ماهیگیری ای را که همان نزدیکی است و انگار درست برای همین کار در نظر گرفته شده را برمی دارند و به آب می اندازند. حباب هایی روی سطح آب ظاهر می شود. النا آن بیرون به این می اندیشد که اینها فریادهای الناست که می گوید، نه لزومی ندارد، لزومی ندارد و بعد شروع کرد به همخوان کردن توالی حباب ها با آن حروف. همان حینی که او سرگرم این کار شد، آنهایی که مشغول بیرون کشیدن النا از درون آب بودند فریادهایشان بلند شد و درخواست کمک کردند که چند نفر دیگر هم به آنها بپیوندند و در این کار آنها را یاری کنند. دو سه نفر از دور و اطراف جمع شدند و ادامه ی چوب قلاب را گرفتند. با سر و صدا و هیاهو پیکر مچاله ای را از آب کشیدند و انداختنش روی چمن های کنار برکه. لباسی که النا بر تن داشت بیشتر شبیه جلبک های سیاهی بود که به دورش پیچیده شده باشند. چین و چروک لباس تبدیل به برگهایی چروکیده شده بود که روی هم تا خورده بودند و رنگشان از انباشت سبز به سیاهی می زد. جمعیت زل زده بود به این توده ی سیاه خیس و گویی کسی انتظار این را نداشت که این موجود بتواند از جا برخیزد اما در نهایت تعجب نه تنها النا بلند شد بلکه یک راست رفت به سمت النای دیگر و جلوی پاهایش زانو زد. النا بسیار بزرگ منشانه دستش را دراز کرد و او را به سمت خود کشید. همدیگر را در آغوش گرفتند. النا در آن لباس خیس باز هم تحسین برانگیز بود. کمرگاه باریک و خوش تراشی داشت و برجستگی سینه هایش تا حدی نبود که توجه کسی را جلب کند. اولین کسی که به سمت آنها آمد و خواست که النا را در آغوش بگیرد، اسب بود. وقتی به نزد آنها رسید، خرامان و بی تکلف چرخ کوتاهی زد و با این کار باد به درون یالش پیچید. با اشاره ی سر از هر دو النا خواست که همراه او بروند و به نرمی هر سه به طرف کاپیتان که دست ساشا را در دست داشت، رفتند. ساشا با دیدن النا با آن لباس خیس خندید و تکه آب نباتش را پرتاب کرد. آب نبات را مردی از داخل تخته ای که با یک تسمه به سینه بسته بود بی آنکه هیچ پولی درخواست کند به او داده بود. همه چیز به وضع عادی برگشت. دقایقی بعد این پنج نفر با هم به راه افتادند و بی توجه به باقی مردمی که همراه آنها وارد باغ شده بودند، به داخل کافه برگشتند. کافه همچنان تاریک بود و منبع نور آن تنها نورافکنی بود که درست وسط کافه مابین میز و صندلی ها روی زمین نصب شده بود و با فرمی دایره ای وسط سقف را روشن کرده بود. شدت نور در آن میانه طوری بود که مستقیم به چشم کسانی که آن دور و اطراف نشسته یا ایستاده بودند می خورد و شاید حتی تعمدی در کار بود که آن عده را که با ادعای بسیار تلاش کرده بودند، مکان بهتری برای اقامت کوتاهشان پیدا کنند را سرجایشان بنشاند و درست زمانی که همه در تاریک روشن کافه- همان نور اندکی که از درهایی که به باغ گشوده می شد- سر جاهای خود قرار گرفتند، نورافکن روشن شد. بنابراین حالا تنها عده ای قادر بودند وقایع روی سن را ببینند. اولین کسی که قدم به سن گذاشت، گربه ای سیامی بود که به طرز زننده ای کج و راست می شد و دمش را سیخ کرده بود. نکته عجیب اینجا بود که دور تا دور گربه سیامی هاله ای نورانی دیده می شد و حتی درخشش پشم های خاکستری اش توی ذوق می زد. بعد در انتهای سن تصویر دیوار بلندی نمایان شد. در امتداد دیوار با فاصله چند دودکش قرار گرفته بود و وانمود می شد که دود غلیظی از آنها بیرون می زند. مردی از وسط سالن فریاد کشید، این دود نیست، باور کنید. اما هیچکس حتی یک نفر هم اعتنایی به این حرکت مرد نکرد و همچنان همه به دودکش ها خیره شده بودند. سپس زنی نیمه برهنه با اندامی موزون وارد شد و با صابونی که در دست داشت به سمت گربه که به حالتی نمایشی روی یک مبل یله داده بود، آمد. زن صابون را با آبی که مثل همان دود وانمود می شد آب است، در دستش مالید. حرکت های مالشی دستش بیشتر از اینکه یادآور کسی که صابون به دست می مالد باشد، شبیه بود به دستهای زنی که با مهارت تمام آلت تناسلی مردی را نوازش می کند و حتی در این میان پیکر مردی کنار زن برای لحظاتی به شکلی محو به چشم می آمد و بعد دوباره ناپدید می شد. زن از مالیدن صابون که فارغ شد به سمت گربه رفت و گربه به نرمی از روی مبل به زیر آمد. به خودش تکانی داد و روی دو پا ایستاد. اینبار زن مشغول مالیدن صابون به پشم های گربه شد. گربه خوشحال و راضی به نظر می رسید و هیچ اکراهی از خود نشان نمی داد. کسی دوباره از وسط کافه فریاد کشید، دروغ، دروغ، این دروغ است، باور نکنید. ته صدایش اینبار خشم و اعتراض نبود بلکه گرفتگی و انسدادی داشت که بیش از پیش توجه را بر می انگیخت. یکی دو نفر از جا برخاستند تا ببینند این صدا از حنجره چه کسی ساطع شده یا شاید با تردید به اینکه منبع این صدا انسانی باشد گوشه های سالن را در تاریکی کورمال کورمال جستجو کردند. اما این وقفه با فریاد گوشخراش گربه که زیر دست های نوازشگر زن، آوازش گرفته بود، به پایان رسید. صدایش طنین مضحکی داشت که توی کافه حرکت می کرد و حتی کنج ها و پستو ها را هم می کاوید و ارتعاشات ناهمگونی در کل کافه به راه انداخته بود. ناگهان از چند طرف، گلوله های سفید درخشانی به سمت کاپیتان حرکت کردند. از ترس اینکه همگی در نقطه ای توی صورتش به هم برخورد کنند و وضعیت جدیدی رخ دهد، از جا بلند شد. همزمان گویی این تصور برای عده ای پیش آمده باشد، صدای برخاستن مردم و چرخش صندلی ها به جای اولشان که مانند صندلی های سینما روی اتصالاتشان با پیکره ی آهنی یکسره ای در یک خط نگه داشته شده بودند ، به گوش رسید. در این میان عده ای تنها نظاره گر بودند و میزان شگفت زدگی شان با صداهای ناموزونی که از خود بیرون می دادند، قابل اندازه گیری بود. بعضی تنها آآآآآآآآآ ی کشیده ای سر می دادند و برخی دیگر اندکی با درجه ای بالاتر که شاید سراسیمگی ای را هم از خود بروز می داد، حجم های نامشخصی از خه خه خو یا تچک فه یا اصواتی از این دست را ایجاد می کردند که خود این اصوات مزید بر علت می شد و اشکال و حجم های تازه ای به آشوب پیشین اضافه می کردند، آنقدر که کمی ادامه تنفس مشکل شده بود و باز این نفس زدن های ریز و کوتاه به هم می پیوست و به مجموعه ی چیزهایی که وارد فضای کافه شده بود، اضافه می شد.در این میان بی هیچ حرفی النا ها از جا برخاستند و به سمت دروازه های باغ که حالا دیگر بسته شده بودند، رفتند. از ما بین میز و صندلی ها، آدمهایی که ایستاده بودند و نجواهای پریشانی می کردند و آنها که ماتشان برده بود و به دیگران زل زده بودند، گذشتند. صدای خش خش دامن های بلند آهار زده شان در تماس با اطراف، خطوط زاویه داری را به ذهن متبادر می کرد. همزمان که آن دو به تندی قدم بر می داشتند، یکی با شتاب به سمت پرده های بلند قهوه ای رفت، کندی حرکت پرده ها روی میل پرده هایی که نزدیک سقف نصب شده بودند حاکی از سنگینی مخمل بود با پرزهای برآمده ی خاک گرفته. نور به تدریج وارد سالن می شد و حال و هوای اصلی کافه را هویدا می کرد. اشیای روی میزها همان چیزهای همیشگی بودند که در هر کافه ای یافت می شود. نور دایره ای که کم کم از روی سقف محو می شد دلشوره ی کافه نشین ها را از بین برده بود. اصلا خبری از هیچ سنی نبود. دیگر در سکوت تنها صدای حرکت پرده ها و پاشیدن احجام نور به داخل قابل رویت بود. دو النای سیاهپوش به دروازه رسیدند و یکیشان در را باز کرد. پیش از رسیدن به باغ از راهرویی باید عبور می کردند که بار قبل هیچکدام به آن دقت نکرده بودند. راهرو باریک بود و دود زده یا شاید واقعا رنگ دیواره هایش دودی بود. در امتداد آن، در اتاقکی دیده می شد که بلافاصله پس از ورودشان به آنجا، مردی با قامت بلند و هیکلی تنومند از اتاق بیرون آمد. مرد موهای پریشان و در هم پیچی داشت که در تاریک روشن راهرو به نظر جو گندمی می رسید. در دستهایش چیزی بود که به راحتی قابل تشخیص نبود و لابلای انگشتان زمختش گم شده بود. بی درنگ رو به هر دوی آنها گفت: - می دانستید اگر بخواهید وارد باغ شوید اول باید از اینجا بگذرید و گذشتن از اینجا کار هر کسی نیست؟ یالا زود یکی از شما جواب بده، زیاد فرصتی باقی نمانده. یکی از آن دو در نهایت حق به جانب بودن با قیافه ای حاکی از اینکه گول این بازی ها را نمی خورد و تنها کافی است گوشه ی چشمی نازک کند تا نه تنها آن مرد درشت هیکل بلکه هر کس دیگری که در اتاقک مخفی شده نیز جلوی پایش به زانو بیفتد، می خواست چیزی به زبان بیاورد که همان دم النای دیگر که گویا بیشتر فضا را درک کرده بود، دستش را گرفت و او را کنار کشید. حالا هر کدام از آنها یک طرف راهرو خود را چسبانیده بودند به دیوار و دستهایشان را از هم گشوده بودند. چین و واچین پیراهن های بلندشان در باد ملایمی که از لای در باغ و در کافه به درون می پیچید، تکان های خفیفی می خورد. مرد دوباره گفت: هان چرا جواب نمی دید؟ بعد شی ای را که در دست داشت جلوتر آورد تا جایی که هر دوی آنها قادر به دیدن آن باشند. چیز عجیبی بود، نمی شد به هیچ چیز دیگر که تا به حال به چشمشان خورده بود شبیه بدانندش. از هر جهت چیزی را تداعی می کرد که به محض قرار گرفتنش در جهتی دیگر، مطلقا چیز دیگری می شد. می شد گفت یک ابزار است، وسیله ای برای راه انداختن کاری برای اینکه چیزی از یک مرحله به مرحله ای دیگر برود. گوشه ها و لبه هایش بی دلیل نبودند، گاهی تیز بود و گاهی صاف و سر راست. موقع حرکت دسته ی کوچک صافی که روی آن به حالت افقی می چرخید، گویی صدای ضجه ی خفیفی شنیده می شد. صدایی از اعماق برآمده، حتی زماندار. تجسم دهان باز کودکی عریان و شرارت پیشه که در جایی از فضای پیش رو، به حالتی دوان ظاهر می شد و می آمد و با این ضجه ها ی کوتاه دستهایش را به دو طرف باز می کرد و هر دو النا نیروی غریب مکنده ای احساس می کردند که می خواهد آنها را به درون بکشد. ناگهان یکی از آنها فریاد زد، النا فرار کن، فرار کن...دو حجم سیاه مواج به سمت در خروجی تاب برداشتند و بی آنکه بدانند کی در باز شده، خود را بیرون راهرو در فضای سبز باغ دیدند. از دیدن اسب که بیرون توی باغ ایستاده بود، متعجب شده بودند. اسب با چرخش ملایمی به آنها اشاره ای کرد و هر سه به سمت دیگر باغ دویدند. با سرعت و بی وقفه، از کنار دریاچه گذشتند و از انبوه درختهای وسط باغ هم رد شدند. ناگهان اسب از دویدن باز ماند و با نگاه به آن دو فهماند که او از اینجا جلوتر نمی آید. از دور خانه ای ویلایی نمایان شده بود و جلوی ویلا چند میز و صندلی بود و همهمه ی مبهمی که از حرف زدن عده ای به گوش می رسید. آن دو که حالا به تنهایی داشتند به خانه نزدیک می شدند گویی اندکی در رفتن تردید داشتند و هر از گاه به عقب بر می گشتند و نگاهی به پشت سر می انداختند انگار می خواستند اطمینان حاصل کنند که اسب همچنان آنجا حضور دارد یا نه. بالاخره به چند قدمی آنجا رسیدند.یکی از آنها کمی عقب تر باقی ماند و دیگری خود را به در عقبی ویلا رساند و مخفیانه وارد شد. فضای خانه برای این موقع روز زیاده از حد تاریک بود. رنگ تیره ی دیوارها نیز مزید بر علت شده بود و تمام اینها برای اینکه النا چند لحظه ای در باقی ماندن در آنجا تعلل کند، کافی بود. چند ثانیه مکث برای برانداز کردن راه پله ی چوبی، کتابخانه خاک گرفته، پرده های قهوه ای، مبلمان و فرشهای قدیمی. از جایی که وارد شده بود، دید کافی برای دریافتن موقعیت تمام اتاقها نداشت. سمت راست آنجا که ایستاده بود، اتاقی بود که به نظر تنها امکان موجود برای خارج شدن از این فضای وهم زده می نمود. در اتاق را آهسته باز کرد و همین که خواست وارد اتاق شود صدای هلن به گوشش رسید که با هیجان زیاد فریاد زد، النا و دوید و او را در آغوش کشید. پیراهن سورمه ای پوشیده بود که حتی در نور اندک آنجا می شد تابمخملی اش را دید. النی، کجایی تو؟اوه، انتظار دیدنت رو نداشتم، از کجا وارد شدی؟ بیا بریم توی این اتاق، تا توضیح بدم... عزیزم همه ی مهمونا بیرونن. ساشا کجاس؟ هلن من نیومدم که بمونم، باید برگردم. فقط به من بگو که تو با من میای یا نه؟ در حالیکه النا دست هلن را می کشید و او را به سمت اتاق هدایت می کرد، هلن با تعجب نگاه سنگینی به او انداخت، گویی تازه متوجه پیراهن مشکی اش شده بود و بی تابی و نگرانی را در پس چشمهایش می دید. با کمی تردید پرسید: النی نگفتی، کی اومدی؟ بگو با من میای یا نه؟ کجا بیام با تو، تو چت شده؟ وارد اتاق شدند. در تاریکی اتاق، النا، هلن را در آغوش گرفت. بی کلام، بی صدا، گویی هلن همه چیز را دانست. همه آنچه را که بر او گذشته بود. تنها چیزی که به زبان آورد این بود: النی، تا کجا باید با تو بیام؟ خودت اینو خواهی فهمید، من چیزی نمی تونم به تو بگم. بیا و ببین. بعد هلن چراغ را روشن کرد و پالتوی شکلاتی النا را از کمد بیرون آورد و به او پوشاند. النا از جایش جم نمی خورد. دوست داشت دستهای هلن روی بدنش متوقف شوند، یکی روی شانه سمت راست و دیگری در امتداد انگشتانش. لحظه ای برگشت تا نگاهی به هلن بیاندازد. هلن سرش را پایین انداخته بود. با شنیدن صدای چند ضربه ملایم به در سر را بلند کرد و پرسید، کیه؟ صدای مردی به گوششان رسید که هلن را صدا می زد. هلن، هلن، کجا رفتی یهویی؟ همه منتظرتو ان. می تونم بیام تو؟ نه عزیزم، نیا لطفا. من خودم چند دقیقه دیگه میام بیرون. چیزی شده؟ هلن! نه، نه، نه... اشک توی چشمهای هلن جمع شده و بغض کرده بود. از داخل کمد کت چهار خانه ای را در آورد و روی همان پیراهن مخمل پوشید. کمربندش را هم بست و با دو گره روی هم محکم کرد. و به راه افتادند. از در پشتی اتاق بیرون رفتند بی آنکه مجبور شوند از میان نگاههای آن جماعت بیرون عبور کنند. به باغ قدم گذاشتند، باد می وزید، زیاد و حجیم بود. کافی بود که راه بندازد و ببردشان تا آن طرف باغ. هنوز همهمه ی مهمانها به گوش می رسید. یکی می گفت، من باز هم می خوام، دیگری می گفت: نه، دیگه کافیه. بیشتر از همه لفظ دکتر بود که دهان به دهان می گشت. همینطور که جلوتر می رفتند، صداها محو و محو تر می شد. النا بازو در بازوی هلن انداخته بود و در وضعیتی خاص با هم به تعادل رسیده بودند. از نقاطی که به هم اتصال یافته بودند، حرکتی بر نمی خاست، پاهاشان نرم و موزون، از زمین بلند می شد و چنین می نمود که دیگر به زمین بازنمی گردد. یادآور رقص دو مست بود که در عین اطمینان و سروری که به ببیننده می بخشند ناگهان واژگون می شوند و گویی تازه این لحظه غایت آرزویشان بوده که بر هم بغلتند و قهقه سر دهند. اما اینجا سکوت باغ جز با تکاپوی بالهای چند پرنده یا صدای کلاغی از اعماق شکسته نمی شد. این میان اما چیزی کم می نمود شاید همان بود که انتظار فرو افتادنشان را به ذهن متبادر می کرد. شاید پایی دیگر که در لحظه بازگشت پاها بر زمین حالا تازه پیشاپیش برمی خاست یا دستی که هر بار موهای در هم پیچشان را از هم می گشود. النا از دور نگاهش را به النای دیگر دوخته بود. می خواست بیاید و دستی بیاندازد در جایی یا مقابلشان به پشت راه برود و با خیرگی چشمها آنها را امتداد دهد. درست روبروی هم که رسیدند، النا دستش را از بازوی هلن بیرون کشید و جلوتر رفت. خودش را به النا رساند، النای دیگر پالتو را از تن او درآورد. حالا باز این دو با همان پیراهن های سیاهشان ایستاده بودند. هلن جلو آمد و هر دو را در آغوش کشید. بی هیچ ترسی، بی هیچ فکری. زانوهاشان خم شد، روی زمین نشستند، دراز کشیدند، در آغوش هم گشت می زدند میان بدنهاشان، میانه ی نوازششان. جستجوی لبها نا کافی می نمود، خون شاید تسکینی بود بر خواستشان. شیارهای باریک خون روی لبهاشان به راه افتاده بود، پارگی رگهای نازکی که می خواست چیزی را بیرون بریزد، چیزی غریب و گم. صدای پای اسب به گوش می رسید که داشت با طمانینه نزدیک می شد و بی تردید با حضورش این سه تایی به مجموعه ای دیگر بدل می شد. مجموعه ای سه تایی با اسب. با پوزه به شانه هاشان نواخت، بعد با زبان گردنهاشان را لیسید و آخر با دندان یقه هاشان را یکی یکی گرفت. از جا که برخاستند، چشم ها سوی دیگری یافته بودند. سویی از مرگی که همزمان که هست، خواست نبودش هم هست. گویی نیست. اصلا چیزی نیست در کار، جز ادامه دادن تا آن طرف باغ تا به در کافه، تا پیش کاپیتان و ساشا، آی ساشا، ساشای کوچک. از مقابل برکه که می گذشتند، باز مردم جمع شده بودند، عده ای به آب زل زده بودند و چندتایی انگار در لایه های متفاوتی از سطح آب شناور بودند. اینبار بی اعتنا گذشتند و به دری رسیدند که از باغ به کافه باز می شد. الناها اندکی سراسیمه بودند گویی همچنان انتظار مواجهه با آن راهرو، مرد تنومند، شیء غریب و پسرک فریاد زن را داشتند، اما دیگر چیزی در کار نبود. کاپیتان و ساشا حتی تا نزدیکی در باغ هم آمده بودند. و لبخندی همه شان را به هم وصل کرد. حالا، سه تایی بود و اسب و کاپیتان و ساشا. باید دوباره به کافه برمی گشتند که بتوانند خود را به درب خروجی برسانند. کافه نشینان همچنان در هیاهو بودند و به ندرت کسی نگاهی به روی سن می انداخت. حالا آن بالا روی سن خبرهای دیگری بود، دو مرد با کت و شلوار و کراوات در حالیکه به گونه ای تعمدی دهانشان را بیش از حد برای هر کلمه حرکت می دادند، در برابر هم ایستاده بودند. گاهی هر دو در حال حرف زدن بودند و لحظات نادری هم پیش می آمد که نیم نگاهی به جمعیت بیندازند. در گوشه سن هم میز کوچکی قرار داشت که مرد دیگری درست با همان سر و ظاهر آنجا پشت میز نشسته بود و در دفتر بزرگی که جلویش روی میز باز بود چیزهایی یادداشت می کرد. به نظر می رسید آنچه می نویسد مربوط باشد به حرکات و حرفهای آن دو مرد دیگر. تضاد آشکاری در میان بود. چنان آشکار که انگار روی سطحی شیشه ای که به دقت میان یک منظره قرار گرفته، حینی که به دقت دو طرف خود را به هم می نمایاند، روی آن با خمیری سیاه طرح بیندازند. حالا هر چه که می خواهد باشد، فیگور یا حتی اصلا خطوطی در هم و گم. تاثیر این خطوط بر روی تماشاچیان کافه تنها این بود که سرهاشان را با هر حرکت دهان آن دو مرد از این سو به آن سو می بردند و مانند یک بازی سرگرم کننده باعث شده بود که در هر رفت و برگشت سر و چشمها، هر کس به فراخور حالش و به اندازه دامنه ی حس طنزی که داشت، حقه ی تازه ای در کار کند تا لبخند دیگری را به دست آورد. اشمئزاز برانگیز بود. اسب همیشه زودتر از بقیه از زیر فشار نیروهای اطراف بیرون می آمد. نیروی لبخند بزن حالا، حالا، حالا. اسب نیم دوری زد و همین که از کنار النا و هلن رد شد، چشمهای آنها را از نگاه کردن باز داشت. چشم ها که باز ایستادند، ضربان قلب بالا رفت، تازه بودنشان را به یاد آوردند و نگاهی به پشت سر انداختند. کاپیتان، اسب، النا و ساشا همگی در حال خروج از کافه بودند. اسب اصرار زیادی به رفتن از خود نشان می داد و این را همه درک می کردند منتهی انگار بقیه به قدر کافی دلیلی برای این کار نداشتند پس مکث می کردند و میل به رفتنشان کش می آمد. این خود رفتن بود که کش می آمد چون رفتنشان حتمی بود، حتمی بود. آنها رفته بودند حتما، اما هنوز این میل ادامه داشت. اصرار اسب برای این بود که بیزار بود از چین انداختن بیشتر بر لحظه ها. اسب همیشه می خواست بی وقفه به لحظه ی بعدی قدم بگذارد چون هیچ دو لحظه ای نمی شناخت. همیشه بود. اما آن باقی مدام از یاد می بردند یا شاید اصلا نمی دانستند که می دانند. در هر حال اسب به راهشان انداخت. حالا دیگر در خیابان بودند. خیابان مملو از جمعیت بود مثل همیشه ی این ساعات غروب که نور روی دیواره ها پایین می آید و مردم اندک اندک از خانه هاشان بیرون می زنند. هیچکس خبر از هیچ کجا نداشت. هلن با چشمانی نیمه بسته دست در دست النا انداخته و خود را به او سپرده بود که بروند. النا ی دیگر هم ساشا را بغل کرده بود و گویی جز پاهایش و سنگفرش خیابان چیزی نمی دید. کاپیتان اما انگار با چیزی در فکرش کلنجار می رفت. می خواست کلمه ای بر زبان بیاورد اما مانند کسی که ناباورانه دچار فراموشی شده، قادر به تکلم نبود. این میان تنها اسب بود که این گروه رنگ پریده ی مدهوش را هدایت می کرد بی آنکه کمترین توجهی به کسی کند یا نگرانی ای به خود راه دهد. به همین منوال چند خیابان عریض و چند کوچه را طی کردند تا جلوی عمارت سیمانی بزرگی رسیدند. شبیه بود به همان عمارت روی شنل اسب. به نظر ساختمانی اداری می رسید و در این ساعات وسط روز همچنان پر بود از کارکنان و مستخدمین و سرایدار. چند طبقه ای از عمارت هم گویی مسکونی بود. از بعضی پنجره ها، پرده ای بیرون زده بود که به دست باد تاب می خورد و به این سکوت خاکستری رنگ، آوای ملایمی می بخشید. النا ها و هلن همگی گوشه و کنار خیابان جلو در عمارت روی پله های سنگی نشسته بودند و اگر اسب آنها را با پوزه اش به حرکت وا نمی داشت معلوم نبود تا کی می خواهند آنجا اطراق کنند. کاپیتان انگار کمی از گیجی درآمده بود و اولین کلمه ای که از دهانش خارج شد، این بود: من ...و بعد ادامه داد: دیگه نمی خوام کاپیتان باشم، اِ اصلا من کاپیتان نیستم. به من بگید هانری، هانری... همه سرهاشان را به طرف کاپیتان برگرداندند و حالا نگاههاشان حالتی به خودش گرفته بود. ساشا با خنده تکرار کرد، آنلی، آنلی و در حالیکه آب دهانش راه گرفته بود و روی دست النا می چکید اینبار با جیغ و خنده همان د.و کلمه را تکرار کرد. اسب اصلا اعتنایی به حرف کاپیتان و عکس العمل های بقیه نداشت. یک راست رفت به سمت در بزرگ بالای پله ها و وارد ساختمان شد. بقیه هم به پیروی از او از جا بلند شدند و به ساختمان قدم گذاشتند، تنها کاپیتان یا هانری بود که کمی با تردید از پله ها بالا می رفت و قبل از رسیدن به آخرین پله سرش را به سختی بالا برد و به تابلویی که بر روی سر در عمارت نصب شده بود خیره شد. " اداره کل پشتیبانی" . پشتیبانی! وارد ساختمان که شد، النا ها را دید که با نگاهی مشکوک به دور و بر حرکت می کنند و در میان ستون های بلند تالاری بزرگ، دچار سرگیجه شده اند. صدای قدمها انعکاس خشکی داشت و انگار سرمای آنجا را بیشتر و بیشتر به یاد می آورد. در واقع سرمایی در کار نبود و این تنها یک حس مشترک بی دلیل بود. یا شاید دلیلی داشت اما نتیجه ای جز فاصله گرفتن آنها از همدیگر در پی نداشت. نه اینکه احساس سرما کنند و بیشتر به هم نزدیک شوند، نه، برعکس هر کس با هر قدم گوشه دورتری را جستجو می کرد. چرا؟ اسب کجا بود ؟! هانری دنبال اسب می گشت. همه چیز مات بود حتی کف تالار که خیال می کردی با اینهمه ستون باید چنان بدرخشد که ستون ها را دو برابر در چشمان ارباب رجوع جلوه دهد. اینجا بود که ناگهان صدای فریاد کسی در سالن پیچید«آهای با شما هستم، اینجا چکار می کنید» و طنین صدای او بود که اینبار گویی ستون های تالار را دو برابر کرد. همگی هراسان سربرگرداندند تا منبع صدا را کشف کنند و عجیب این بود که با مرد کوچک اندامی مواجه شدند که گویی نمی توانست چنین صدایی را از خود بیرون دهد. انگار صدایی که از حنجره او خارج شده بود در چشم آنها می بایست از دورتادور و سرتاسر پیکر او خارج شده باشد اما آنهاهر بار سعی می کردند با کلمات و جملات بعدی ای که از او می شنیدند امواج صوتی را از دور هیکل او که حالا در این قیاس به نظر ناقص می رسید، ساطع کنند و هر بار شکست می خوردند. صدای گامهای مرد کوچک اندام آنها را به خودشان آورد. حالا تازه کت و شلوار به دقت اتوخورده و کراوات قرمز راهراهش که تنها چیز درخشان آنجا بود، به چشم می خورد. مرد تند تند گام بر می داشت و این عجله هول غریبی در دل آنها انداخته بود. دوباره صدای زمخت بی ربطش به گوش رسید که با خشونت دو بار گفت: دنبال من بیایید. بی اختیار همه به راه افتادند و از پله های میانه ی تالار بالا رفتند. هانری پله ها را شمرد با احتساب پاگرد و در ادامه با چرخشی که در دو طرف ادامه می یافت، می شد چهل و هفت تا. چهل و هفت پله و یک راهروی دراز باریک با بی شمار اتاق دو طرفش در سکوت کامل. مرد کوچک اندام در برابر یکی از اتاق های میان راهرو ایستاد و در زد. صدایی نیامد اما با این وجود مرد در را باز کرد و وارد شد. اتاقی که به محض ورود به شدت آدم را در خود فرو می بلعید. در اولین نگاه تنالیته ای از قرمز و زرشکی پرده ها و مبلها بود و سپس قهوه ای میز و کمدهای دیواری که از سقف تا کف میخکوبت می کرد. انگار تعمدی در کار بود که پس از اولین نگاه دیگر چشمها چیزی را جستجو نکنند و آنجا بود که همه آنها که وارد شده بودند روی بدنهاشان چیزی را حس کردند. چیزی بیشتر روی دستها از سرشانه تا سرانگشتان و سرها مستقیم به جلو دوخته شده بود تا زل بزنند توی صورت مردکی که پشت میز چوبی غول پیکری نشسته بود. مردی با سری کوچک و تاس و گوشهایی که از دو طرف سر بیرون زده و می خواست کوچکترین صداهای وجود آنها را بشنود. ادامه چشمها تنها می توانست یقه سفید آهار زده، کراوات سرخابی و کت مشکی او را ببیند و باقی تنها نگاه فاسد مردک بود که اتاق را برداشته بود. نگاهی که از درون پوسیده بود. از چیزی خالی بود و چیز دیگری که هرز و بیجا بود به جایش نشسته بود و زیر لایه های چربی دور چشمها و ابروهای کم پشتش جا خوش کرده بود. مرد اولی هم همانجا کنار در ایستاده بود و خودش هم جزیی از این آشوب و دل به هم خوردگی بود. حتی شاید کسی درست متوجه نشده بود که از چه زمانی این مردک پشت میز شروع به صحبت کرده و اصلا دارد چه می گوید. حرف زدنش انگار سکوت را نشکسته بود، تنها به غلظت هوای اتاق چیزی اضافه کرده بود. هر کس انگار به این دلخوش بود که بقیه حواسشان جمع است و در صورت لزوم پاسخ سوالهای این یارو را می دهند. اما گویی همه مسخ شده بودند. حتی ساشا هم هیچ صدایی از خود بیرون نمی داد. تنها یک لحظه با صدای هانری گویی امواج جدیدی در اتاق به حرکت در آمد. هانری گفت: ما خودمان اینجا نیامدیم. کسی ما را آورد که حالا خودش نیست. غیبش زده. بعد دوباره خودش در ادامه گفت: ما حتی اسمش را هم نمی دانیم. باشد شاید شما درست فکر می کنید، ما همه یک مشت فریب خورده ایم که سرمان را پایین انداخته ایم و به دنبال یک غریبه به جای ناشناخته ای سر زده ایم اما با این وجود من به شما می گویم که تا اینجا نه بلایی سر کسی آورده ایم و نه بلایی سر خودمان آمده، آیا همین کافی نیست آقا؟ و سرش را برگرداند تا با دیدن حرکت سرها، تایید بقیه را هم بدست آورد اما با هیچ عکس العملی مواجه نشد و تا آمد ادامه دهد، صدای بسیار زیر و زننده ی مرد پشت میز را برای اولین بار شنید که تنها زوزه ی خفیفی کرد و به مرد دیگر تشر زد که چرا وقتش را با عده ای اوباش بی سر پا تلف کرده و سپس سرش را پایین داد و انگار که در برابر حیوانی زبان نفهم باشد که دیگر نمی داند چگونه او را از خود دور کند دستش را از مقابل دماغش به تندی به سمت در ورودی حرکت داد و دیگر اصلا نگاه کریه اش را بالا نیاورد. موقع بیرون رفتن از اتاق تنها هلن بود که بار دیگر به عقب برگشت و نگاهی نفرت بار به آن مرد انداخت طوری که حتی خودش بیشتر از پیش منقلب شد. باقی که هیچ عکس العملی از خود بروز ندادند به راحتی اتاق را ترک کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و جلوتر از همه هانری بود که با توضیحات خودش هنوز سرگرم بود و در واقع با آن صحبتها خودش را بیشتر از آن مرد متقاعد کرده بود. مرد کوچک اندام هم همراه آنها از اتاق خارج شده بود و سعی داشت آنها را تا در اصلی عمارت راهنمایی کند که صدای آژیر گوشخراشی بلند شد. صدا در تمام تالار می پیچید و تکرار می شد. مرد دیگر کوچکترین توجهی به آنها نکرد و با حالتی نیمه دوان به سمت دیگر تالار حرکت کرد. همزمان صدای باز و بسته شدن درهایی به گوش می رسید و قدمهایی که به تندی طول راهرو های بالایی را طی می کردند، از پله ها به زیر می آمدند و جلوی خروجی اضطراری صف می کشیدند. هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد و تراکم این جمعیت شعاع بیشتری پیدا می کرد. با تمام این هول و هراسی که به راه افتاده بود اما کوچکترین همهمه ای به گوش نمی رسید. همه، همه چیز را می دانستند. نیازی به هیچ پرس و جویی نبود و هیچکس مسیر اشتباهی را در پیش نمی گرفت نه اینکه از هم تقلید کنند در حقیقت همه به درستی برنامه ریزی شده بودند.« اگر صدای آژیر شنیدید بی هیچ کلامی راه خروجی اضطراری را در پیش بگیرید. اعتماد کنید و تا انتها همراه باقی جمعیت باشید». این جملات می توانست این همه آدم را به نظم در آورد و به طرز ابلهانه ای به آنها اطمینانی کاذب بدهد. لابد آنها که آنجا بودند از این کار سودی می بردند یا پاداشی نصیبشان می شد. به هر حال آنچه که در ظاهر دیده می شد بی نقص بود. اینکه کسی بتواند جماعتی را بی چون و چرا به کاری وادار کند و همه چیز به درستی پیش رود. اما هانری با دیدن این اوضاع هر لحظه بیشتر دچار اشمئزاز می شد و سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد. به بقیه پیشنهاد داد که هر چه زودتر از آنجا خارج شوند اما انگار باز آنها در وضعیت ناباورانه شان باقی بودند و خود را قادر به انجام هیچ حرکتی نمی دیدند. النا ها دست یکدیگر را گرفته بودند و ساشا در آغوش هلن در میان این همه سر و صدا به خواب رفته بود. در این حین در بالاترین نقطه ضلع شرقی دیوار تالار تصویری ظاهر شد که چنان وضوحی داشت که می پنداشتی به واقع آنچه که می بینی حضور خارجی دارد. تصویر، نمایشگر دو کودک بود یکی دختر و دیگری پسر که کنار هم نشسته بودند. دختر کوچکتر از پسر بود و با تمام هیکل کوچکش روی یک میز نشسته بود و پسر که بزرگتر می نمود طوری ایستاده بود که تنها نیمی از بدنش به چشم می آمد. بعد صدای آنها به گوش رسید که نمی شد تشخیص داد صدای کدام یکیشان است زیرا هر بار برای ادای هر کلمه دهان هر دو باز و بسته می شد اما صدایی که به گوش می رسید به هیچ وجه صدایی ترکیبی نبود در عین حال که نه صدای یک پسر بچه می توانست باشد و نه یک دختر بچه و نه اینکه شباهت به صدای یک بزرگسال داشته باشد، بیشتر شبیه صدایی حیوانی بود. که می توانست به کل تهی از هر معنایی باشد اما عجیب که همه می فهمیدند چه می گوید. برخی سر تکان می دادند و بعضی دیگر تنها زل زده بودند به این دهان های متحرک که مبادا آوایی را از دست بدهند. در چنین وضعیتی بود که تنها چشمان تیزبین هلن بود که توانست از بین این جمعیت در گوشه ی تاریکی از تالار متوجه در کوچکی شود که به سرعت باز و بسته شد. چون اول می خواست مطمئن شود که واقعا درست دیده یا نه، طوری که کسی نفهمد، یواش از مابین آنهمه آدم سرید و خود را به در رساند. بی شک کسی نمی توانست تشخیص دهد که این درگاه یک در است و خیال می کرد که این هم مانند باقی برشهای روی دیوار که حدودا پنج تا بودند و به فاصله ی یک متر، در ناحیه ی وسیعی از دیوار به چشم می خوردند. به هر شکل هلن که خود را به سختی تا کنار در رسانده بود دیگر تردیدی برای وارد شدن به آنجا، پشت در به خود راه نداد و به همان سرعتی که باز و بسته شدن در به چشمش خورده بود، در را باز کرد و بی آنکه هنگام ورود به تاریکی پشت در تردیدی به خود راه دهد، در را بست. تازه اینجا بود که ترس به دلش راه پیدا کرد و ذهنش شروع کرد به ساختن تصاویر بیشماری که ممکن بود در دل این تاریکی به چشم بیایند. چند دقیقه ای کورمال کورمال به راه خود ادامه داد تا اینکه نقطه نورانی ای در دوردست برای لحظه ای درخشید. انگار که همین ذره نور کافی باشد برای خاموش کردن آنهمه تصاویر که احاطه اش کرده بوند، با صدای بلند فریاد زد «آهای من پیدات کردم» و این موقعیت وقتی به واقع شگفت انگیز شد که صدایی که انگار از دهانی خارج می شد که به عمد پارچه ای را روی آن قرار داده و فشار می دهند، پاسخ داد « بیا اینم از اسب، حالا دیگه همگی برید». هلن گویی از خود بیخود شده باشد، سرش را به نرمی حرکت می داد، انگار گنگ بود مثل کسی که داخل آب رودخانه ای ایستاده و می گذارد امواج از او بگذرند، امواجی که خیس نمی کنند، آبی که صداست و می گذرد. بعد بی اختیار دستهایش را از هم باز کرد و منتظر ماند. اسب کم کم از میان تاریکی نمایان شد. و پشت سر او چیزی حدود سی اسب دیگر نزدیک می شدند. هلن با چشمان بسته می خندید و دست های رقصانش هماهنگ شده بودند با تق تق نعل ها و هوم هوم حرکت هوا از میان یال اسبها. صدای باز و بسته شدن دوباره در مخفی، شعف بیشتری به هلن بخشید و رو کرد به آن طرف. می خواست به طریقی به بقیه هم بفهماند که درست آمده اند و اسب همینجاست اما آنها خودشان بلافاصله در بطن موقعیت قرار گرفتند طوری که هیچ نیازی حتی به نگاه کردن به یکدیگر برای ابراز رضایتمندی شان نداشتند و به شکلی خودانگیخته هر موجودیتی که در آن فضای تاریک حضور داشت به سمت نقطه ای در مرکز دایره ای جادویی روان شد. گله ی اسبها یک طرف، اسب خودش به تنهایی طرفی دیگر و هانری و بقیه هم همگی در جایی متوقف شدند که می توانست دایره ای را شکل دهد، دایره ای که سرانجام با مکشی بیش از اندازه قوی همه ی محیط خود را فرو بلعید و برای آنها که آنجا درکی از زمان و مکان داشتند تنها به قدر حرکت پلکی بود که به نرمی از رویایی به رویایی دیگر می لغزد. کسی نمی دانست این اتفاق را دیگران هم با همین کیفیت تجربه می کنند یا نه اما چه اهمیتی داشت، آنقدر همه چیز خوب بود که هر کس می خواست برای ابقای حس مطلوب خود همه چیز را در نهایت خودش بداند، در نهایت پری و بی هیچ نقصی. اینجا جایی بود که واقعی بودن آخرین درجه اهمیت را داشت. آنجا یک شب بود؛ شبی در کوهستان؛ صدای سم اسبها ریتم جدیدی یافته بود، روی سنگلاخ راه می رفتند به این می مانست که در خلاف جهت کلمات عبارتی راه می روند و با اصرار تمام بی معنایی صخره ها و سنگ و خاک زیر پاهایشان را نمایان می کنند. مهتاب می تابید و صورت ها را نیمه تاریک، نیمه روشن می کرد و در این فاصله ی تاریک و روشن، خطوط نافرمی شکل می گرفت، که همراه می شد با آن صدای پاها که تداعی ها را می زدود و فقط خود خودش بود بی کم و کاست. ادامه می دادند در سکوت و بالا می رفتند. بالا و بالا تا آنجا که کسی چیزی به یاد نمی آورد نه از خودش و نه از دیگران. عده ای که تنها می دانند اینجا هستند، کجا؟ نه، مفهومی در این باره در کار نبود. اساسا لزومی هم برای دانستن آن حس نمی شد. شاید دیگر نزدیکیهای صبح می نمود که اسب در برابر غاری بزرگ ایستاد. اما گروه اسبها به راه خود ادامه دادند و به چشم اینها که متوقف شده بودند مسیرهای پر پیچ و خمی را در امتداد شعاع هایی واگرا که به قله های متعددی در منطقه ای وسیع ختم می شد، در پیش گرفتند. در این توقفگاه زمان به طرزی ارادی می گذشت. اما اراده ای مسلط در کار بود که زمان و هر چیز دیگری را طوری تحت اختیار خود در آورده بود که هر کس بپندارد همه چیز در خود او رخ می دهد و به راستی چه کسی می توانست اراده ی خود را از اراده ی دیگری جدا کند وقتی خودی سراغ نداشت و نه دیگری ای. در دوردست اسبها همچنان گرم بالا رفتن بودند و فاصله هایشان از هم بیشتر و بیشتر می شد تا آنجا که اولین اسبی که به نزدیکترین قله رسید دیگر از دیگر اسبها فاصله ای باورنکردنی داشت و بعد آنجا بود که اسب طوری اندامش در پس قله ناپدید شد که دیگر تنها کله اسبی بود. کم کم این کله بزرگ تر شد، خیلی بزرگتر از آنکه کسی تصور کند دچار خیالات شده یا آن را به گردن خستگی چشمانش بیاندازد. نه صراحتا کله اسب چیزی مجزا بود و بزرگ به اندازه ی همان تخته سنگها و صخره های عظیم. کما بیش باقی اسبها هم به قله های دور و نزدیک رسیده بودند و درست به همان شکل، تنها کله های عظیم الجثه ای بودند که نوک قله ها نگاه خیره ای داشتند و این نگاه ها تنها عناصر زماندار آنجا بودند. با این نگاههای خیره اسکلت صورتهاشان سخت تر شده بود چیزی شبیه به همان صخره هایی که ازشان سر درآورده بودند به بیرون. انقدر که از میان دفعاتی که کسی سرش را بالا می برد و به آنها نگاهی می انداخت، معدود دفعاتی به درستی پی می برد که اینها همان کله اسبها هستند. بی گمان آمیزش غریبی رخ داده بود و انگار تنها این صخره ها بودند که صاحب چشم شده بودند. چشم هایی درشت و خیره. هنگامی که دیگر هیچ حرکتی در کوهستان به چشم نمی خورد، اسب که مدتی بود سر را به سمت صخره ها و قله های دوردست چرخانده بود، سر را پایین آورد و نشست. باقی هم بی اختیار نشستند. اینجا بود که ساشا آرام و بی صدا از بغل النا خود را رها کرد و از روی خاک و علف و سنگ ریزه ها یک راست به سمت اسب رفت. اسب هم تنها سرش را بیشتر به طرف او گرداند و دهانش را باز کرد. ساشا تا به اسب برسد می خندید، خنده ای که انعکاسش در کوهستان می پیچید و در بازگشت دیگر شبیه به صدای خنده ی یک کودک نبود و نه مانند قهقه ی یک آدم بزرگ. طنینی بود بی تداعی ، موسیقی صخره ها بود. وقتی درست کنار اسب رسید، پوزه ی اسب را با دو دوست گرفت و تا جایی که می توانست از هم بازشان کرد. بعد به نرمی به داخل دهان اسب سرید و پشت کرد به همه ی آنچه که آن بیرون بود و همانجا نشست. خنده ی دیگری سر داد که این بار در دالان حنجره ی اسب پیچید و انعکاسی که از دهان اسب خارج شد، صدایی قوی و گیرا بود. خنده ای که گوییتبدیل به امواجی بینهایتهماهنگ شده بود و مثل نهر از دهان اسب سرازیر شد. سپس اسب دهانش را بست اما آن امواج دیگر بیرون از او ادامه داشتند و به هر چه برمی خوردند، آن را با خود به ارتعاش در می آوردند. موجی به راه افتاده بود که می چرخید و دامنه اش گسترده تر می شد. کم کم دوایر متحد المرکزی را شکل دادند که در اسب جمع می شد و دوباره از اسب به راه می افتاد. آسمان دیگر کاملا تاریک شده بود. شبی بود بدون ماه. خاموش و تاریک تاریک انقدر تاریک که دیگر شب نبود. انگار خود آن موج بود. در هم فرو شدن همان امواج دایره وار که قاعده نور و تاریکی را به هم ریخته و از آن عدول کرده بود و معلوم نبود از کجا ناگهان موجی از صدا برخاست، سپس نور پاشیده شد و همه جا همان شد که بود، با این تفاوت که هانری، هلن و النا ها همگی به نرمی به خود می پیچیدند و یواش تکرار می کردند، ن ن ن ن ن ...... در حالیکه زبان هاشان را محکم به پشت دندانهای جلو می فشردند. بعد بلندتر و بلندتر ادامه دادند به این ریتم یکنواخت که دیگر تبدیل به ن ای ممتد شده بود و انگار حکم همان دایره را داشت که در خود می پیچید همانطور که بدنهای آنها. چرخشی نرم در دایره ای غول پیکر که در اندازه درک آنهامی توانست حتی بینهایت ریز باشد. فرقی نمی کرد. مهم این بود که وجود داشت. اینها همه به آن اندازه شگفت انگیز نبود که با هر چرخش آنها، بر جا ماندن رد قرمزی روی سنگ و خاک کوهستان. ردهایی دایره وار. ترسیم همان امواج بود با رنگی مانند خون. ناگهان یکی فریاد زد این خون ساشاست، مطمئنم، یقین دارم، این خون ساشاست و ناگهان همه چیز متوقف شد. سکوت محض، هانری چشم گرداند و همان اطراف لباسهای ساشا را هم پیدا کرد و تکه پاره هایی از او را که انگار باب دندان نبوده.. تکه ای از آرنج او که استخوانی نیم جویده بود و غضروف های بینی و گوشها که خاک خورده بودند و به سختی می شد آنها را روی بدن به خاطر آورد. دوباره صخره ها با تمام خیرگی شان به چشم آمدند. کوهستان همان کوهستان شده بود اما گویی چیزی این میان فرق کرده بود. یکی از النا ها دیگر نبود و آن سه تای دیگر، هلن، هانری و النا به سمت هم می آمدند و کشش غریبی در کوچکترین حرکت اندام هاشان نسبت به هم نشان می دادند. تا آنجا که این بی تابی آنها را وا داشت تا هر کدام به روشی خود را سریعتر به آن دو تای دیگر برساند. هانری خود را روی شیب غلتاند و درست تا کنار پای اسب رسید، هلن از راست دوید و النا مانند کسی که در هوا شنا کند خود را به آنجا رساند. اسب این وسط نشسته بود و هر چه آنها بیشتر برای رسیدن به هم از خود تلاش نشان می دادند، زخمهای بدن او بیشتر ناپدید می شدند. تا جایی که دیگر هیچ اثری از زخم بر پیکر کشیده ی اسب برجا نبود. النا که گویی از همه بی تاب تر بود عبارتی را که انگار مدتی زیر لب تکرار کرده بود، بلند بر زبان آورد. « اسب نیست». و با خارج شدن همین عبارت از دهان آن دو تای دیگر، تشدید شد و اسب براستی دیگر نبود. آنها سه تایی در آغوش هم نشسته بودند و بی وقفه بدنهای یکدیگر را نوازش می کردند و چنان غرق این کار بودند که در نمی یافتند بسیاری دفعات دارند روی بدنهای خودشان دست می کشند و سرانجام لحظه ای از راه رسید که دیگر کسی به خاطر نمی آورد کدام اندامش درگیر کدام اندام دیگر خود یا آن دوتای دیگر است. النا از دست چپ هانری آویزان مانده بود و هلن دو پایش را بر روی کتف هانری گذاشته بود. و این هیات ناموزون مانند شترمرغی علیل به راه خود ادامه می داد. لنگ می زد و جلوتر می رفت. هر گام، افتادنی به قهقهرا بود و همزمان اوج گرفتنی موسیقی وار بود از حجم هایی متراکم از نوسان اصواتی در هم پیچیده. تا کجا می توانستند به این شکل ادامه دهند؟ اما برای آنها وضعیتی در کار نبود و نه حتی این عدم تقارن را درک می کردند. می توانستند تا ابد همانطور ادامه دهند به بودنشان، به راه رفتنشان و افتادنهاشان. می خواستند از کوه به زیر بیایند همینطور لنگان، خرده سنگها از زیر پاهاشان می لغزیدند و تا آن پایین های دره پرتاب می شدند، پرتاب می شدند. چاره چه بود؟ باز ادامه دادند، باز هم، باز هم سنگها لغزید و آنها از بالا می دیدند که چطور دانه به دانه از شیب تند می سرند و با خود انبوهی سنگریزه ی دیگر را همراه می برند. اینجا لحظه ی درنگی بود در مخیله ی جمعی شان، کسی که نمی دانست خودش می اندیشد یا این دو تای دیگرند که به او می گویند و یا همزمان هر سه با هم در فکری مشترک گرفتار شده اند. هر چه بود درنگی بود در آن اتحاد. چیزی در میان بود با نیرویی گریز ناپذیر که می خواست آنها را از هم جدا کند. داشتند می اندیشیدند. هر کس به چیزی دیگر شاید. النا به سراشیبی تند نگاه می کرد و پاهایش سست شده بودند، هلن که دستش زیر کتف النا قفل شده بود به این می اندیشید که در صورت سقوط چطور خود را از این گیر و دار خلاص کند و هانری که نیمی در هوا و نیمی بر زمین بود و بدلیل بی حس شدن اندامهایش حتی هنوز هم به درستی فرم پیشین بدنش را در نیافته بود به طرزی بیمارگونه تمام احتمالات را در نظر می گرفت که مثلا اگر سقوط کند، دستهایش به چه فرمی در فضا شناور خواهند شد یا سرش چطور به تخته سنگهای غول آسای انتهای دره خواهد خورد، خونی که پخش می شد در هوا، درست مثل همان سنگریزه ها و ... خسته شده بودند، کلافه و سر در گم از سرانجامشان. می خواستند از شر هم خلاص شوند شاید حتی به قیمت نجات خود حاضر بودند آن دو تای دیگر را سر به نیست کنند. هانری از شدت التهاب چشمانش را بست. نمی توانست به چیزی بیاندیشد. سرش به اندازه ی یک گوی سربی سنگینی می کرد. کم کم دریافت که با تمام درکی که از خود دارد انگار درون این گوی دارد قل می خورد. گوی سربی کوچکی که به نرمی از گوشه ی دیواری می لغزد و در آستانه ی دری متوقف می شود.حالا تازه شنوایی اش را بازیافته بود و می توانست چشمانش را از روی گوی سربی ای که تازه از حرکت باز ایستاده بود، بردارد. اسبها داشتند یکی یکی از اتاقها بیرون می آمدند و آن دو مرد با لبخندی پیروزمندانه نگاهشان را دوخته بودند به هانری. هانری بی آنکه کلمه ای از دهانش خارج شود، آنجا را ترک کرد. اسب به تنهایی گوشه ی تاریکی از سالن ایستاده بود و تنها برای لحظه ای، هنگامی که هانری موقع خارج شدن از در به عقب برگشت، نگاه خاموشش با بهت چشمان هانری تلاقی کرد و ... فیبی- مرداد 91

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد