از خطوط صورتش نمی شد حدس زد چه کسی آن طرف خط بی محابا وسط کلاس درس با او حرف دارد.اتاق از نور سفید مهتابی ، چهار گوش دقیقی شده بود . تنها کلمه ای که در باد ملایم کولر شناور شد یک آره خشک و خالی بود . حتی لبها هم حرکتی نکرد . از جایی مدام پر می شد،جایی که از آستانه حضور بقیه دور بود. یک ساعت بعد در راه پله های تاریک نمور پیچ و تابی خورد تا طبقه سوم؛آرایشگاه خانم تهرانی.
سالن صورتی با دیوارهای تا نصفه روغنی . حصیر های پشت پنجره ها را بالا زده بودند.چهار چوب شیشه ها روی زمین کش آمده بود با نور. بوق ممتدی از حجم متراکم صداها بیرون زد.
بچه دور و دورتر می شد. سر خانم ها زیر کلاهک داغ می شد . بچه داشت عروسکش را فراموش می کرد.هنوز وقت بود، هنوز به راهرو نرسیده بود الان درست وقتش بود .
باید بلند می شد و می گفت ، رنگ مو، طرح ناخن ها واندازه ابروهایش خوب خوب شده ، پوستیژ و میک اپ هم بس است دیگر؛ فقط برای آن عروسک آمده که بیست سال اینجا مانده که بچه فراموش کرده برگردد و توی راه چقدر گریه کرده .
خانم تهرانی به بیگودی های سرش دستی کشید .قبل از بلند شدن از صندلی با نوک پا بدنبال دمپایی اش گشت. از لابه لای نور حصیر ها رد شد . لحظه ای جلوی آینه مکث کرد و بی اینکه برگردد گفت: خوب، نوبت شماست.
هیکل درشت خانم تهرانی هیچ عوض نشده بود.