KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

الیزابت


نیمه های شب مردکی مست تلو تلو خوران از برابرم می گذرد. من تصمیم دارم به راه خود به سمت خانه ادامه دهم اما صحنه به زمین خوردن او و خونی که از برخورد سرش با جدول خیابان سرازیر می شود، درست جلوی چشم من، از رفتن بازمی داردم. خم می شوم و بلندش می کنم، روی سنگفرش خیس خیابان سنگینی یک مست خون آلود، ادراکی از ناتوانی صرف است، در برابرش یک راه بیشتر نداری، اینکه تا کنار همان میخانه که از آن بیرون آمده او را بکشانی و راهت را بگیری و بروی اما...

در میخانه باز می شود و چهار پنج نفر مست لایعقل دیگر عربده کشان بیرون می آیند و تا چشمشمان به آن یکی که خون روی صورتش جاری شده می افتد، لحظه ای سکوت اختیار می کنند.. اما عقل که بر باد رفته باشد حتی مرگ هم باعث خنده است، اول یکی به زیر خنده می زند و بعد همگی پیچ و تاب خوران قهقه سر می دهند با بدنهایی که گویی در تاریک روشن خیابان کش می آیند. من ایستاده ام و مترصد رفتن و بازگشت به خانه ام. هر چند کسی آنجا انتظارم را نمی کشد اما هیچ دوست ندارم ساعتهای زیادی از آن محیط آرام و مانوس که برای خود دست و پا کرده ام دور باشم. حتی به نور شبانگاهی پشت پرده ها نیز دلبستگی دارم. هر شب پیش از خواب با لذتی وصف ناشدنی از گوشه پرده به بیرون نگاهی می اندازم و آخرین رفت و آمد ها مرا مسحور می کند. اما اکنون اینجا هستم، با جماعتی که بی وقفه می خندند و از سر و کول یکدیگر بالا می روند و با هم شوخی های وقیحانه می کنند.

دیگر تصمیم خودم را گرفته ام، می خواهم بروم و هر چه که بر سر آن مرد بیاید برایم اهمیتی نخواهد داشت. همان دم یکی رو به من فریاد می زند: «یارو تو بودی اینو آش و لاش کردی؟». بی اختیار اول دستم را به سمت پالتو ام برده و از دو طرف محکم پالتو را به جلو می کشم بعد با آنکه می دانم آن ابله حرف مرا نخواهد فهمید با نهایت صدایی که از گلویم خارج می شود می گویم« نه» و تا می خواهم ادامه دهم صدای نامانوسی از یکی از آنها بیرون می زند و در ادمه شلیک خنده های سادیستیک آنها. بعد صاحب کافه که خودش نیز نیمه مست است از در کافه بیرون آمده و برای پایان دادن به این مضحکه بطری نیمه پری را که در دست دارد به سوی آنها می گیرد و همگی آمادگی خود را برای آخرین جرعه ای که نصیبشان شده نشان می دهند. یکی از آنها بطری را روی لب مردی که به زمین خورده بود می گیرد و او هم جرعه ای می نوشد، انگار که جان تازه ای گرفته باشد به خود تکانی می دهد و باقی کمکش می کنند که بلند شود. حالا دیگر وقت رفتن است. می خواهم از گوشه پیاده رو طوری که زیاد جلب توجه نکند عبور کنم اما این جماعت دست بر دار نیست. یکی به سرعت به سمتم می دود و چون روی این زمین خیس نمی تواند تعادلش را به درستی حفظ کند، با بی شرمی خود را به روی من می اندازد. تنها حس انزجار است که در تمام بدنم برانگیخته می شود. سپس آن مرد خودش را بلند می کند و با کرنش از من می خواهد که شب را با آنها سر کنم. از دور باقی هم به علامت تایید سر و دستی تکان می دهند و این کارشان را از سر حسن رفتار و معرفت به رخ می کشند. اما این نظم ساختگی دقیقه ای بیشتر به طول نمی انجامد و سپس همه باز به لودگی می افتند. مرد کت مرا گرفته و می کشد و هر چند با تمام قوا سعی می کنم خودم را باز دارم از این حرکت اما باز زور او می چربد و کشان کشان مرا به سمت رفقایش می برد. حالا همه دارند با هم ترانه قدیمی ای را می خوانند و مرا مثل غنیمتی جنگی ما بین خود دست به دست می کنند.

این آواز خواندن ها و عربده کشی ها تا کناره ی بندر ادامه می یابد و من همچنان خود را سپرده ام به جریان و نمی توانم واکنشی از خود بروز دهم. نور کشتی ها بر پهنای آب افتاده و باد لرزش ملایمی به آن می دهد. رفت و آمد های اندکی روی عرشه تعدادی از کشتی های دور و نزدیک به چشم می خورد اما روی هم رفته سکوت و خنکای خوبی ست هر چند با هرزه گویی های اینها مدام به ارتعاش در می آید.

همینطور که به سطح آب چشم دوخته ام ناگهان تصویر غیرمنتظره ای به چشمم می رسد. جنازه ای بادکرده که روی سطح آب بالا آمده و کناره لنگرگاه  میان طنابها و تیرک ها گیر افتاده است. فریادی از درونم بر می خیزد. جماعت که تا کنون صدای مرا به درستی نشنیده اند ناگهان به سوی من سر می چرخانند و سپس امتداد نگاه مرا دنبال می کنند و چشم های وق زده شان انگار ماسک تازه ای است بر آن صورت های فریبکار.

انتظار ندارم این حالتشان زیاد ادامه یابد هر آن گویی صدای خنده ی یکی و بعد دیگری و خلاصه همه شان در گوشم می پیچد اما نه اینبار چنین نیست. یکیشان تا کنار محلی که جنازه بالا آمده می رود وبا دست به بقیه اشاره می کند که بروند. تقریبا همه شان درخواست او را اجابت می کنند الا یکی شان که گویی از باقی مست تر بوده است. مرد با صدای لرزان و بغضی سنگین می گوید: «بالاخره پیدات کردن الیز..»، سپس به سنگینی از جا برمی خیزد، از کنار اسکله تلو تلو خوران به راه می افتد و بتدریج در تاریک روشن بندر از نظر پنهان می شود.

دیگر بیش از این درنگ جایز نیست...