KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

رنسانس

 

                                   

 

 

وقتی که دو خواهر با هم تنها ماندند تازه همه چیز یادشان آمد. اتاق با دیوار کوتاهی به دو قسمت تقسیم شد. یکی این طرف راه می رفت و از روی  یک کتاب مقدس می خواند و دعا می کرد و آن یکی طرف  دیگر دیوار باید دوباره بچه ی پنج ساله اش را به دنیا می آورد. لوازم کار، پدرش بود و کارما دخترش. پدر بلافاصله مثل تخت خوابید و کارما هنوز نمی دانست و گیج می خورد در طول اتاق. مطمئنا هنوز درست متوجه موضوع نشده بود چون وقتی کار تمام شد و دوباره به دنیا آمد باز شروع کرد به پرس و جو کردن. با سر و صدای راه رفتن بچه که حالا لباس سفیدی پوشیده بود و تمام مدت به انگشتهایش نگاه می کرد آن یکی خواهر به خودش آمد، به آن طرف نگاهی انداخت و آمد پیش آنها. خواهرش ترسیده بود و هنوز صدایش می لرزید. تعریف کرد که چطور ممکن بود پدر سر زا بمیرد و چه خونی رفته بود ازش. مویرگهای چشم پدر همه ور آمده بود و معلوم بود خیلی درد کشیده، حرفی نمی زد و سفیدی های ریش اش انگار بیشتر شده بود. بعد ناگهان هر دو به کارما نگاه کردند که داشت دست چپش را هی بالا و پایین می برد و می خواست چیزی را از آن بریزد. خواهر دست کارما را گرفت و با چشم های وق زده فریاد کشید، این ها که انگشتهای پای رهاست. درست دو انگشت میانی او که تا نصفه به هم چسبیده بودند. بعد زیر چشمی فکر کردند رها که اصلا اینجا نبود. با مادر رفته بود مسافرت و تازه معلوم هم نبود کی برمی گردد. این شد که همگی [حتی پدر]  بلند شدند و رفتند تا در آسایشگاهی که در واقع یک سوله بیشتر نبود، بخوابند. نوری که برای آن شب تنظیم شده بود، آبی نفتی مایل به خاکستری بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد