KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

دقیقه شکسته

"پیشاپیش بی سایه،با عشق، و بی تن،

در بافت روشن سکوت،

که همه چیز رخ به رمز، فرو می برد

من،خویش پس از مرگ را به یاد می آورم"  

 

دقیقه شکسته   

نمی دانم چقدر آن شب را به یاد می آوری. اواسط مرداد پنجاه وسه، با آن هوای دم کرده وبوی لجنی که خیابان شاپور را برداشته بود. دسته موزیک کافه وسط میدان مثل همیشه به راه بود واز دور سایه هایی انگار زیر نور زرد کافه می رقصیدند. من عجله داشتم و تا مادر نگران نشده ، می خواستم برگردم. عصبی بودم وکمی دستهایم می لرزید. توسرتاپا سیاه پوشیده بودی، پکهای عمیقی به سیگار می زدی و انگارزیر لب چیزی  زمزمه می کردی.  زنگ صدایت در تاریکی می درخشیدو بیدرنگ محو می شد. خوب به یادم مانده، خیابان خلوت بود و هر از گاه بادی می وزید. می خواستم چیزی بگویم . لبهایم بی اختیار می لرزید. حس گنگی در دلم موج می زد. و بعد،آمیزه ای از خشم وترس وغم بود که انگار درخنده ای نابهنگام فوران کرد.

قهقهه زنان ، پیچ وتاب می خوردم و ریسه می رفتم وبدنبال صدایم ردپایی از اشک بر جای می ماند.تو رفته بودی ومن، باید به خانه بر می گشتم. کلید در قفل چرخید و در باز شد. در برابر چشمانم برفی ناگهانی حیاط را پوشاند،خاکستری و سردو بی تفاوت. سکوت بود وسایه مرگ پدر که مابین ترک دیوارها سرک می کشید. پله ها تمامی نداشت . یک، دو، سه،چهار .....تعادلم را از دست دادم. گیج شده بودم وحیرت زده. به سختی چهار چوب در را گرفتم . دست سرد بی حس شده ام را در جیب پالتو فرو برده و بی اختیار دوباره خندیدم ... به آسمان ابری کبود، به صورتک خندان تو و طنین فریاد دردی که در مغزم می پیچید.

ساعت حدود نه شب بود. کلید چرخید. در راهرو باز شد و وارد شدم . موقع ورود چند قطره خون روی موکت جلوی در دیدم . اما ، در آن خانه درندشت نمورهیچ چیز دور از انتظار نبود. حتی موکتهای خونی وخرده شیشه های روی جا کفشی. چند تکه هیزم توی شومینه انداختم وسری به بچه ها زدم . همه خواب بودند. آتش بالا گرفته بود. شعله ها زبانه می کشیدند و بالا می رفتند.

زرد بودند وسرخ ؛ زردوسرخ ؛ تکرار بودوتکرار؛ نرم و لغزنده وخنک.

امواجی که به آرامی زیر آبی یکدست آسمان سر می خوردندواز شدت خنده کف می کردند.کف سفید به ساحل  می رسید و بیهوش می افتاد و باز نرم وبی صدا بر می گشت. در همان حالت درازکش گردنم را به عقب هول دادم. همه چیز وارونه شد. چترهای آفتابگیروآدمکهای خیس ولخت. شنهای داغ ساحل  شروع به ریزش کرد و به نرمی بارانی از شن به طرف آسمان سرازیر شد.همه چیز در حال فرو ریختن بود. ریزشی نرم با صدایی غریب و بدون لحن. سیاهی بود وسوزش سلولها از بارش یکریز نیزه هایی نامریی. سکو، نیزه،پرتاب ؛ سکو، نیزه، پرتاب .

صدا،صدای خودم بود.کشدار وبی قواره، باحروفی که از لجن شکل می گرفت ودرون حفره ای سیاه سقوط می کرد. سیاهچاله ای که همه چیز رافرومی بلعید ودر قعر سیاهی خودش گم می شد. سکوت  جاری شد. گرمای دلچسب بعد از ظهری پاییزی پشت پلکهایم موج می زدو باد از هر طرف که می وزید نیمی از صورتم خنک می شد.

صدای فریادی به گوشم خورد.چشم باز کردم. زن و مردی کنارم روی نیمکت نشسته بودند. بلند شدم . مشتی آب از حوض وسط پارک به صورتم زدم. یادم آمد مادر خیلی سفارش کرده بود که دیر برنگردم- مادرموقع مریضی ،ترسو می شد ونگران ،بیخودغر می زدوخلق همه را تنگ می کرد- باید زودتر به خانه می رسیدم. سر پیچ کوچه از دور پدر رادیدم که مست از ماشینی پیاده می شد. تمام کوچه را دویدم.  تکه سنگی برداشتم وسه بار صدای فلزی در بلند شدو بعد لخ لخ دمپایی محمدکه به آرامی نزدیک می شد. حیاط روشن بود وآسمان پربود از ستاره. باد می زد زیر پشه بندوصدای غش غش خنده بچه های مینو بلند می شد. مادر روی ایوان نشسته بود و به خنده بچه ها می خندید. چشمش که به من افتاد، داد زد : می ذاشتی فردا صبح می اومدی، پدر که رو سر دختر نباشه...که صدای در بلند شد. نفهمیدم چطور با عجله از پله هابالا رفتم که باز تعادلم را ازدست دادم و با سر به طرف درشیشه ای لیز خوردم .ظرف یک ثانیه روبه رویم آبی بیکرانی بودوشیرجه ای به آرامی تا لمس خنکای آب ، آمیخته با طنین صدای شکستن شیشه. سرمای خشک غروب بهمن،مجال فکر کردن را از من گرفته بود. از کمر به پایین با پاهای  آویزان از در شیشه ای نیمه شکسته، درحال انجماد  بودم . از جای چند بریدگی روی شکم تا شده ام شرابه خونی سیاه راه گرفته بود و دستهایم روی موکت های سبز راهرو قاطی خرده شیشه ها شده، پربود از خون دلمه بسته.

چند ساعتی انگار گذشته بود.کسی گفت: شوهروبچه هاشو خبر کردیم، تو راهن. دیگه باید پیداشون بشه. یکی هم داد زد: چون تنها بوده،پزشک قانونی باید بیاد. و بعد توبودی که با همان قیافه مبهم همیشگی و  همان لباسهای مدل سی سال پیش  به من نزدیک شدی و انگشتهایت را روی پلکهایم کشیدی. آخرین تصویری که به چشمم خورد، کلیدی بود که  گوشه جا کفشی افتاده بود. 

 نسترن رستمی گوران_ بهمن 82

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد