KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

درباره یارومیل ۱

 

در چهره یارومیل که دقیق می شدم٬ نگاه خودم را باز می یافتم. حرکت چشم های خجولی که چیزی طلب می کرد اما نمی دانست. گنگی چهره ای که فراموش کرده چیزی هم می شود خواست. می شود حتی حرف زد و گفت. 

بلند که می شدم تا از پله ها پایین بروم و خود را به اتاق یارومیل برسانم تا چیزی بگویم که حتی نه٬ فقط نگاهی بیندازم به او و بهانه ای بیاورم برای حرف زدن٬ میخکوب می شدم. نمی شد٬ باید سکوت می کردم و از خودم نمی خواستم که چیزی بدانم. 

تمام روز به انتظار او بودم و تمام شب ساکت و بی انتظار. پایه های تخت برجسته بود و برش های عجیبی داشت. نمی خواستم فکر کنم. نگاه می کردم به تخت٬ به رنگ صورتی مات دیوارها٬ به قاب عکس های روی میز٬ آباژور قدیمی و پرده با گل های درهم و گوشه های دالبری شان.  

بعضی شب ها مادلن قبل از خواب سری به من می زد. انگار می خواست مطمئن شود که دیوانه شده ام یا نه. لبخندی می زد و از وقایع آن روز می گفت که نزدیکیهای ظهر از بارانی که باریده بود٬ گل های داوودی  خمیده شده بودند یا از مادرش می گفت که هنوز شبهاُ قبل از خواب به خود عطر می زند.  

هیچوقت نمی توانست به زور بخندد. هر چه می گفت٬ ته لبخندی گوشه ی پلکش می آمد و زود می رفت. اجازه نداشت روی چهره بنشیند. به خنده هایش بی اعتماد بود و گاهی که لبها کشیده می شد که خنده ای سرازیر شود٬ سر را به حرکت وا می داشت تا همه چیز از یادش برود. زیرکانه خطوط صورتش را می پایید. اینهمه دقت و ظرافت اما هرگز فریبم نمی داد.  

هر وقت صحبت به یارومیل می رسید٬ چشمهایش را بالا می آورد و برای لحظه ای روی چهره ی من دقیق می شد. چطور نمی دانست به این خوبی سر از زیر و بم حرکاتش درآورده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد