KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

اسم خانه ام را بیابان گذاشته ام

 

یاکی، چهار، پنج تا خرچنگ داشت. اولش شش تا بودند. این آخری موقع اسباب کشی لای در خاور گیر کرد. با شروع حرکت چرخهای ماشین، ذره ذره مایع لزج سفیدی ازش بیرون می آمد و روی چنگک هایش می نشست. حس دلسوزی نداشت. چند صد متری که از خانه دور شده بودند از لای در بیرون کشیدش و به محض پیاده شدن انداختش توی سطل زباله، بقیه را هم توی راه پله خانه ی جدید ول کرد تا ببیند خودشان کجا را انتخاب می کنند و در نهایت تعجب دید خرچنگ ها از پله ها بالا رفتند. به سختی روی سر و کول هم دست می گذاشتند و با پرش کوچکی پله ها را یکی یکی صعود می کردند. روی پشت بام برایشان یک کارتون پاره، مقداری کلم سیاه و یک ظرف آب گذاشت. همین که خواست پایین بیاید صدای زنگ در بلند شد. جناب سرهنگ و زنش بودند. به محض ورود کلاه بوقی و کلاه سه پره ی دلقکی همیشگی را شل و آویزان روی سرشان گذاشتند. میان آن همه شلوغی و ریخت و پاش روی میز، جا برای یک کیک بزرگ شکلاتی باز کردند و یک بطری آب سیب گاز دار را هم که گذاشتند کنارش، زدند زیر آواز و یاکی مثل وقت هایی که صدای دنگ دنگ ساعت شهرداری را می شمرد، حساب کرد که حدود ده دوازده بار با هم خواندند: وی آل لیو این ا یلو ساب مارین، یلو ساب مارین، یلو ساب مارین، و فاصله ی  این سه دفعه تکرار را با حرکت سرهاشان تنظیم می کردند. آخرش هم یک هورا کشیدند و چوب پنبه، تاتاااق از در بطری به بیرون پرید. دهان یاکی که باز شد به گفتن مانترای روزش، منخرین؛ منخرین؛ منخرین و همسویی نگاه ها با کف آب سیب در هوا، تا روی دیوارها و سقف بنشیند، چیزی پر و کشدار بود. برای یاکی همان دو ثانیه ی هر روزه ی مانترایی گذشت نه کمتر، نه بیشتر و آخرش هم همه ی صداها بلعیده شد توی یک قیف غول آسا.

پاک کردن لکه های آب سیب روی شیشه های گرد دور تا دور دیوارها کار ساده ای بود مخصوصا حالا که یاکی قصد داشت اصلا تمام این پنجره ها را کور کند. قبلا فکرش را کرده بود. از بیرون، جا برای چیدن آجر بود. آجرهای قرمز رسی پشت شیشه ها می توانست ساعت را از کار بیندازد. آنوقت حرکت دایره وار عقربه های ساعت در پس زمینه ای از شعاع های سفید و سیاه هم مرکز چیزی جز سرگیجه نبود. حتی به لحظه ای که از تمام شدن باطری ساعت متعجب خواهد شد هم فکر کرده بود. چشمش افتاد به ساعت. کوکو کوکو کوکو. راس ساعت سه. مردمک گربه ای سوزی یک لحظه گشاد شد و دوباره به حالت اولش برگشت. از اتاق کناری صدای خنده ی کوتاهی شنیده شد و بعد فریاد زن سرهنگ به هوا برخاست. یاکی دوید به سمت اتاق. جناب سرهنگ دراز کشیده بود و روی سرش پر بود از تفاله های چای سبز. یاکی با خود فکر کرد که این آخرین روز نباید زیاد کاری با این دو تا داشته باشد و بالاخره دوباره تنها می شود اما حتی این فکر هم نتواست از کلافگی اش کم کند و بی اعتنا به قهقه های آنها به دنبال سوزی، یواش از اتاق بیرون رفت. با خودش حساب کرد هفت بار دیگر که صدای کوکو هر بار یکی بیشتر به گوش برسد، دیگر جناب سرهنگ و زنش رفته اند یعنی امیدوار بود که بروند.

طبقه اول آپارتمان، سلما زندگی می کرد. اسمش را روی قبض موبایل دیده بود. از در آپارتمان که وارد می شدی، درست آن روبرو، در بزرگ چوبی ای بود با شیشه های رنگی. یاکی همیشه موقع بالا رفتن از پله ها چشمش می افتاد به چیزی آن ور یکی از شیشه های آبی، چیزی که درست نمی توانست تشخیص بدهد چیست. شاید یک پرینتر بود روی میز یا یک دستگاه چرخ گوشت بزرگ دو تیکه، گاهی هم شبیه یک کوره به نظر می آمد که درش از بالا باز می شد. جالب اینجاست که هر بار اینهمه تا موقعی که به طبقه بالا برسد به این جسم غول پیکر فکر می کرد اما هیچوقت نشد که بایستد و درست نگاهش کند. دستها را حاشیه ی چشمها کند و در این اتاقک آبی سعی کند به ماهیت این موجود پی ببرد. به هر حال همان حدود ساعت ده شب، همین که جناب سرهنگ و زنش پایشان را از خانه بیرون گذاشتند، صدای زنگ در بالا بلند شد و هیاتی مربع مربع و رنگ به رنگ از سلما پشت در ظاهر شد. در این لحظه اولین چیزی که به یاد یاکی افتاد همان موجود پشت شیشه ی آبی بود. یاکی همیشه خودش را آدم گوشه گیری به حساب می آورد و تعجبی نداشت که این اولین سایه پشت در برایش گونه ای تهدید باشد اما با این حال این موضوع باعث نشد که دعوت سلما را برای شام فردا شب نپذیرد. چند دقیقه بعد از اینکه سلما دیگر رفته بود، یاکی هنوز داشت به پرش اضافی لب بالایی او فکر می کرد و ناخودآگاه چند بار عضلات صورتش را جمع کرد و حالتی شبیه همان روی لبش ایجاد شد. یعنی سلما همیشه این حس را داشت؟ و آن موهای قهوه ای مات که با وجود اینکه جمعشان کرده بود بالای سرش اما از تمام دور و اطراف صورتش آویزان بودند. آن شلوار سندبادی براق سبز هم کاملا با این حس و حال سازگار بود و این مجموعه ای بود از آدمی که تا آخر دنیا چیزی بیشتر از همان چند لحظه ی اول که گفت، سلام خوبی من سلمام، برای یاکی نداشت.

خودش هم دقیقا نمی دانست چطور به سرعت دعوت سلما را پذیرفته بود تنها شاید میل ناشناخته ای به پشت شیشه ی آبی بود یا چیزی از این دست. در را که بست به خودش گفت مهم نیست و دیگر تا فردا شب همان موقع که در را باز کرد و بی صدا از پله ها پایین رفت به چیزی فکر نکرد. دو لکه بزرگ قهوه ای توی راهرو جلوی در به چشم می خورد مثل اینکه چیز لزجی دو بار از دست سلما افتاده باشد. تصور کرد که چطور هر بار موقع برداشتن آن، برآمدگی های کوچکی در خمیدگی ستون فقراتش ظاهر شده و دوباره با حرکتی عکس آن، برآمدگی ها به جای خودشان برگشته اند. هنوز در نزده، در به رویش باز شد.

فضا آکنده از نوری نارنجی رنگ بود و گوشه گوشه های هال در تاریکی فرو رفته بود. سلما از پشت در کنار رفت. اصلا شباهتی به آن کسی که یاکی شب قبل دیده بود، نداشت. هر چه به دنبال شی مورد نظر گشت، پیدایش نمی کرد. هیچ اثری از آن نبود. بر خلاف انتظارش و برخلاف آن چه سلما به او گفته بود که این شب نشینی قرار است با حضور سه نفر برگزار شود یعنی او، سلما و دوستی به نام آقای کیو اما آن طرف در تاریکی های سالن عده ای نشسته بودند که بدرستی نمی توانست تشخیص دهد مشغول انجام چه کاری هستند تنها اینکه هر کدام انگار در زمان جداگانه ای سیر می کردند و با هم ارتباط خاصی نداشتند.

سلما از یاکی دعوت کرد پشت میز بنشیند و مرد میانسالی با موهای پر پشت جوگندمی که پیراهن و شلوار جین پوشیده بود و احتمالا همان آقای کیو بود، یک صندلی را کنار کشید و کنار آنها نشست. سلما بسته ای نامه را روی میز گذاشت که دور آن کاغذی پیچیده شده بود. یاکی بسته را به آرامی برداشت و نوشته ی روی آن را خواند، چهل و پنج نامه عاشقانه. دستهایش یخ زده بودند. همین که خواست بلند شود، سلما با اشاره ی دست به او فهماند که بهتر است همانجا بماند. بی دلیل حس کرد چاره ای ندارد و بهتر است از این  فرمان اطاعت کند.

هیچ به این توجه نکرده بود که از همان اولی که وارد شده بود هیچ صدایی از کسی بلند نشده بود و انگار خلائی بود که امکان برخاستن صدا را ناممکن می کرد. همه ی آنهایی که آنجا در تاریکی نشسته بودند حالا تمرکزشان را گذاشته بودند روی یاکی. هر حرکت او به چشم عده ای که نمی شد دقیقا تعیین کرد چند نفر هستند در توالی های زمانی نامشخصی تکرار می شد و یاکی این را می فهمید. سلما بسته ی نامه ها را از جلوی او برداشت و کاغذ دورشان را باز کرد. یکی از نامه ها را از پاکت بیرون آورد و به آرامی مشغول صاف کردن خطوط تای روی آن شد، بعد با صدایی که لرزش غریبی داشت شروع به خواندن کرد.

-        یاکی حمام می گیرد، یاکی از روی تختش بلند می شود، یاکی تمام ناخن هایش را جویده، یاکی توی نیمرویش آب می ریزد. یاکی، یاکی، یاکی... چقدر احمق بودم که فکر می کردم این دختر مرا می بیند. تمام صبح را پشت پنجره گذراندم به انتظار اینکه موقع برگشت فقط یک لحظه به من نگاه کند اما این کار را نکرد، کیو جان من که به تو گفته بودم این کار فایده ای ندارد ما باید به او اطلاع دهیم. این دیگر چه جور کاری ست.  

یاکی خشکش زده بود. لحظه ای سرش را پایین آورد و زیر چشمی به آقای کیو نگاهی انداخت. مستقیم داشت به او نگاه می کرد. بعد رو کرد به سلما و گفت، ادامه بده.

-        نامه ی شماره ی سی: سلمای خوبم گفتی چرا یاکی اینجا نمی آید؟ ما چرا باید اینهمه انتظار او را بکشیم. حالا ما به کنار، به این جماعت دیگر چه باید بگوییم؟ انتظار بس نیست؟

سلما از پشت میز بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یاکی برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت. روی پیشخوان آشپزخانه، بساط شام زیر نور نارنجی ای که منبع اش ناپیدا بود، چیده شده بود. دو بطری شراب و یک دیس پر از غذایی که یاکی تا بحال نخورده بود. سلما در سکوت انگار در حال انجام یک حرکت آیینی باشد، برای یاکی غذا کشید و یک لیوان پر از شراب کنار آن گذاشت. یاکی هنوز درست روی صندلی بلند پشت پیشخوان نشسته بود که چشمش افتاد به آن پایین زیر پایش. همه ی آنهایی که تا چند لحظه قبل آن طرف روی مبلها نشسته بودند حالا زیر پای یاکی دور تا دور پیشخوان تا شعاع زیادی دراز کشیده بودند. همگی خمیدگی مشابهی در کمر شان دیده می شد و سرها را به هم چسبانده بودند. آقای کیو کنار سلما در آشپزخانه ایستاده بود و دوتایی منتظر بودند، یاکی اولین قاشق را به دهان بگذارد. و اولین قاشق را به دهان گذاشت. تلخی قریبی روی زبانش پخش شد. تلخ بود. غذا تلخ بود، حتما، درست است این تلخی بود. تلخی. لیوان شراب را برداشت و اولین بویی که به مشامش رسید، بوی ماندگی و گندیدگی بدن یک جانور بود که انگار با لگد زیر پا لهش کرده باشند. تماما همین بود. له و گندیده. و یاکی لیوان را تا آخر سر کشید. سکوت بود. باز هم سکوت. یک قاشق دیگر به دهان گذاشت. چیز خشک و سفتی زیر دندانش آمد. احساس کرد دارد یکی از انگشتانش را می خورد. با پوست و گوشت و ناخن. آه خدایا. از جا بلند شد. سلما پشت سرش داد زد، یاکی خیالت راحت باشد، دیگر همه ی خرچنگ هایت را خوردی. هی، هورا آقای کیو، بالاخره تمام شد، تمام. یاکی در همان حین دویدن به عقب برگشت تا آخرین نگاه ترسیده اش را به سلما بیندازد اما با منظره ی دیگری مواجه شد. همه ی آنها روی زمین در هم لهیده بودند. ایستاد. نمی توانست قدم از قدم بردارد. فقط چشمها را بست و با دو دست، محکم صورتش را گرفت. گیج می خورد. پشت پلک های بسته اش بیابان بود. یک برهوت واقعی. صدای سلما به گوشش رسید، جستجویش کرد. آن طرف بیابان ایستاده بود کنار یک دستگاه غول پیکر و همینطور یک ریز تکرار می کرد. آره، آره، این دستگاه خرچنگ کشی بود، درست فکر کرده بودی یاکی. حالا دیگر برو. یاکی توی بیابان به راه افتاد و رفت. خورشید درست وسط آسمان بود. توی رختخواب دراز کشید. چشمها را به خورشید دوخت و زیر لب گفت اسم خانه ام را بیابان گذاشته ام. بادی وزید و خارسنگ ها را جابجا کرد. روی لبخند یاکی گرد نرمی نشسته بود. بیابان طلایی بود.