KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

KOAN

در مرکز باقی بمانید (تائو)

پیش از رفتن

فانتزی بچگی هایم پدری بود که با اسب و شنل سیاهی بر می گشت. از در پشتی خانه. انگار حیات خلوت  با در و پنجره های شیشه ای که ته خانه را از دنیا جدا می کرد به دروازه ای بدل می شد که شادی دزدکی ای می آورد و بعد دیگر همه چیز جور دیگری می شد. همیشه قرار بود٬ انتظاری ابدی در بخشی از ذهن نازکم می درخشید. انتظاری خوب. 

اما از سنی که به درستی نمی دانم کی بود٬ دیگر این امید هم از دست رفت. تا سالهای سال لحظه ای هم به یاد نمی آوردم که چه فانتزی ای ممکن بود کودکی هایم را ساخته باشد اما بالاخره شبی همه چیز به وضوح دوباره در ذهنم درخشید. درست همان تصویر. انگار مرد سیاهپوش با شنل سیاه سوار بر اسبی در حالیکه درست به پشت در دو لنگه شیشه ای با چارچوب فلزی که رنگ سفید آن جابجا پریده بود٬ بازهم همچنان می تاخت و شب بود.  

اما زاویه ی در٬ در واقعیت طور دیگری بود. انگار پدر از گوشه ای می آمد که کسی انتظارش را نداشت. 

عجیب اینکه پدرم درست در جلوی در ورودی خانه در سرمایی سخت روی برف های یخ بسته پله حیاط پایش لغزید. شیشه در جلوی خانه شکست و پدر روی چارچوب فلزی افتاد.  

کمر تا شده بود روی چارچوب از سر و دستهای آویزان خون روی موکت سبز راهرو چکیده بود و پاها روی پله های حیاط٬ تا وقتی که مادر سر برسد دیگر سرد شده بود و بیجان. 

بعد از مرگ پدر آن خانه درندشت دیگر جای ماندن نبود. اما انگار پیش از رفتن در پشتی ساختمان به روی پدر باز شده بود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد